چند روزه دارم فکر میکنم برای کی نامه بنویسم؟ اگه روزای دیگه بود یا برای اروین یالوم مینوشتم یا برای پائولو کوییلو .

اما حالا میخوام برای خودم بنویسم.

برای دختر کوچولوی شش ساله ایی که ترسیده و از هم پاشیده شدن دنیاش رو نگاه میکنه.

دختر کوچولوی عزیزم؛

سلام .این منم مادرت که حالا بزرگ شده.

بیا اینجا و اجازه بده دستهامو دورت حلقه کنم .دوست دارم بدونی میفهمم که ترسیدی  که منم ترسیدم .اینکه میگن آدم بزرگ ها نمیترسن دروغه .ما آدم بزرگ ها فقط قایمش میکنیم به خاطر همین غمگینیم .

میدونی مدتهاست دارم تلاش میکنم به دستت بیارم و برات کوه ها رو جابجا کردم مثل فرهاد برای شیرین.

دختر کوچولوی عزیزم توی دنیا آدم های زیادی روزای بد رو پشت سر گذاشتن. زن ها و مردهایی که اسیر دست آدم های بد بودن ترسیده بودن وحشت زده بودن و به خودشون میلرزیدن اما ناامید نشدن و جنگیدن.

دختر عزیزم ،آدم های روزهای زیادی با انواع و اقسام اتفاقات بد دست و پنجه نرم کردن و جنگیدن .یه جنگ تن به تن واقعی .

اما میدونی چی خوبه؟ اینکه همه اون روزا گذشت .

همه روزای تلخ با همه ترسها و دلهره ها میگذره .

پیر مرد مزرعه داری که نگران طاعون بود بعد از تموم شدن طاعون هنوز زنده بود کنار دخترش همسرش و حیوونای مزرعه. و وقتی سالها بعد ماجرا رو برای نوه هاش تعریف میکرد باورش نمیشد همه اتفاقات رو از سر گذرونده ،فکر نمیکرد انقدر قوی بوده.

ترسها و دلهره ها تموم میشن و شجاعت جای همشونو میگیره.

دختر عزیزم شجاعت تنها چیزیه که چراغ رو توی قلبت روشن نگه میداره.شجاع باش سرت رو بالا بگیر و لبخند بزن.

من همیشه همین جام درست کنارت و مواظبتم .

با تشکر از

مهناز عزیز بابت دعوت وبلاگیش 

و ممنونم از

اقاگل بابت شروع این چالش.

از کسی دعوت نمیکنم اما هر کسی بنویسه برام کامنت بزاره که حتما بخونمش


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها