در جستجوی لبخند



چشمایش را که باز کرد تاریکی خزید توی چشمهایش. سرش را بلند کرد و دنبال ساعت روی دیوار گشت .سرش به چیزی خورد و تق صدا داد لابد باز نامزدش وسایل را  بالای تخت چیده بود،روی دستانش احساس سنگینی و درد میکرد. تمرکز کرد به نظر میرسید در حال حرکت است مثل وقتی که توی ماشین بود.خواست پاهایش را دراز کند که دوبازه صدای تق آمد پایش به چیزی خورد .با خودش زمزمه کرد "این کار جیمی نیست من کجام؟ شبیه صندوق عقب ماشینه."

یادش آمد بعد از مهمانی خیلی مست بود و رفته بود خانه  پسری که حتی اسمش را نمیدانست،در حالی که هر دو به شدت مست بودند در آغوش هم گم شده و خوابیده بودند. حالا بیدار شده بود نه در آغوش یک غریبه نه حتی در خیابان. اینجا. که حتی نمیدانست کجاست .گوشی موبایلش را همیشه جیب جلوی شلوارش میگذاشت  امیدوار بود هنوز آنجا باشد. دستهایش را تکان داد، باورش نمیشد بسته بودند به زحمت جیب شلوارش را پیدا کرد ،نفس عمیقی کشید هوای مانده رفت توی ریه هاش .گوشی آنجا بود سریع صفحه لمسی گوشی را روشن کرد هر دو سیم کارت خارج شده بودند نور صفحه را به سختی در محیط اطراف گرداند پتوی خاکی رنگ ،جعبه ابزار کوچک ،یک کلمن یخ عرق کرده که به نظر میرسید پر است و تاریکی .صفحه گوشی را نگاه کرد روی صفحه گوشی متنی نوشته شده بود محتوای متن این بود ویدئویی که برات ضبط کردم رو ببین.

از شدت ترس دستانش میلرزید ویدئو را باز کرد تصویر یک زن بود دلش پیچ رفت زن نیمه  بود و به درخت بسته شده بود از مچ دستانش خون روی زمین میچکید و با چشم های وحشت زده به دوربین نگاه میکرد .چشم هایش را بست .دلش پیچ رفت عرق سرد روی تمام تنش نشست و همزمان گر گرفت دلش پیچ میرفت دوباره نگاه کرد یک مرد با ماسک خندان روی صفحه ظاهر شد.

ِ اگه این بلوتوث رو گرفتی نوبت توعه! 

محتویات معده اش را بالا آورد تلخ تلخ بود فکر کرد حداقل دو روز است هیچ چیز نخورده و حالا اسید معده اش را بالا آورده شروع کرد به کشیدن طناب دور مچ دستهایش و به بدنه فی ماشین لگد زد. جیغ زد با تمام وجود جیغ زد صدای آهنگ به گوشش رسید سیستم صوتی ماشین کمر همت بسته بود تا صدای فریادش را خفه کند از سر عجز گریه کرد طناب را کشید کمرش با ضرب به کف ماشین خورد  حس کرد توی چاله افتاده اند مچ دستانش داغ شد. باید میجنگید دوباره فیلم پخش شد صورتک خندان ظاهر شد میدونی این آخرین فیلم عمرته ازش لذت ببر. فیلم ادامه داشت انگار ساعتها تدوین شده بود.حالا یک زن با مچ های بریده روی تخت تشریح بود،مرد صورتک نداشت، زن را بوسید زن بی حرکت افتاده بود بعد آرام و با دقت لبهای زن را برید. شلوارش را خیس کرد و باز حالش بهم خورد باور نمیکرد مرد توی فیلم جیمی بود. قلبش تیر کشید نفسش تنگ شد .جیمی گفت خب حالا میریم سراغ بقیه قسمتها امیدوارم خوشت بیاد .

قلبش درد میکرد دوباره بالا آورد .ناگهان ایستاد و از صندوق بیرون آمد نور زیاد چشمش را زد با این حال شورلت خردلی را دید و دختری که در صندوق عقب با وضعیت رقت بار ،غرق در وحشت دیگر نفس نمیکشید.

بعدا نوشت: توی نوشته های این تیپیم معمولا آخرش م یا قاتل رو از لذت انجام قتل و محروم میکنم این قضیه حس قدرت و بالاتر بودن قربانی رو القا میکنه.خودم تا حالا متوجهش نشده بودم


برگمن کلاه لبه دار توری اش را روی سرش صاف کرد به مرد روی صندلی اشاره کرد و با لحن جدی رو به همفری گفت : توجه کنید قربان اون هیچ وقت به ما رحم نکرده 

همفری دستی به ته ریش کم پشت و زبرش کشید و گفت:اما هر کسی طوری رفتار میکنه که لایقشه.

این مرد برای جاسوسی پرورش پیدا کرده همون طور که ما برای بازجویی تمرین دیدیم.

برگمن: اما همه میگن که تو یه بازجوی خیلی دلرحمی هر چند من توجهی به حرفهایی که درباره تو می زنند ندارم. اما باید اعتراف کنم  تو خیلی داری شبیه اونها می شی.منظورم رو که میفهمی؟

همفری :اما تو من رو میشناسی و روش های بازجویی من رو هم میدونی در ضمن باید بدونی دو حالت داره یا به من اعتماد داری یا نداری اگر به من اعتماد داری من رو ببین و باورم داشته باش اگر هم اعتماد نداری برات راه حلی ندارم بالاخره چیزی رو که باید دیر یا زود میبینی.

برگمن: تو مثل یک فرشته می میونی. گاهی شبیه یک تک شاخ . اونقدر دست نیافتنی و خطرناک. من از اسب ها می ترسم.

همفری اما اسب ها هم میتونن عاشق بشن و عشق ،یه اسب چموش رو میتونه رام کنه .من یه بازجو هستم اما قبل از اون یه انسانم. و لبخند نخراشیده ای به برگمن زد. برگمن نگاه عصبی به همفری انداخت و گفت: اما همفری میدونی که ما جاسوس ها نمیتونیم با هم ارتباطی داشته باشیم این خلاف مقرراته. من یک احمق نیستم. می دونم آدم ها یا اسب ها وقتی عاشق میشن دست خودشون نیست عشق یه جرقه است اما یک روزی  می فهمی که طناب بزرگی رو از دور گردنت باز کردم. 

یک طناب گنده که الان نمی تونی ببینیش اما به وقتش عین پوست مار  در مرور  زندگی ات  می بینیش 

همفری زل زد توی چشم های سبز آبی برگمن .اما اینجا منم که باید تصمیم بگیرم این زندگی منه ،من دوستت دارم و پای دوست داشتنم می ایستم.

برگمن دوباره کلاه سفید توریش رو جابجا کرد و موهاش رو زیر کلاه مرتب کرد و گفت اما این کار عین ی میمونه انگار که من به عنوان یه برم و به قربانیم بگم ببین من دستم رو توی کیف ات می کنم و اونو برمی دارم. لطفا نترس و سکوت کن.کدوم آدم عاقلی این اجازه رو بهت میده؟

همفری احساس لرزش  لذت بخشی کرد. سرش را برگرداند و از پایین به چانه برگمن خیره شد و گفت:

من از کارهای مخفیانه خوشم میاد برگمن .اما نه جیب بری، من عاشق دوست داشتن یواشکی توام.

برگمن نگاهی به مرد روی صندلی انداخت ، کلاه  را  جلوی صورتش گرفت و همانطور اهسته گفت:اما این تنها کاریه که از دستمون برمیاد باید به خاطر منافعمون فراموشش کنی.

 پ.ن:ببخشید یه کم مرموز شد به سختی نوشتمش ،مکالمه دو تا جاسوس از این بهتر نمیشه


برگمن کلاه لبه دار توری اش را روی سرش صاف کرد به مرد روی صندلی اشاره کرد و با لحن جدی رو به همفری گفت : توجه کنید قربان اون هیچ وقت به ما رحم نکرده 

همفری دستی به ته ریش کم پشت و زبرش کشید و گفت:اما هر کسی طوری رفتار میکنه که لایقشه.

این مرد برای جاسوسی پرورش پیدا کرده همون طور که ما برای بازجویی تمرین دیدیم.

برگمن: اما همه میگن که تو یه بازجوی خیلی دلرحمی هر چند من توجهی به حرفهایی که درباره تو می زنند ندارم. اما باید اعتراف کنم  تو خیلی داری شبیه اونها می شی.منظورم رو که میفهمی؟

همفری :اما تو من رو میشناسی و روش های بازجویی من رو هم میدونی در ضمن باید بدونی دو حالت داره یا به من اعتماد داری یا نداری اگر به من اعتماد داری من رو ببین و باورم داشته باش اگر هم اعتماد نداری برات راه حلی ندارم بالاخره چیزی رو که باید دیر یا زود میبینی.

برگمن: تو مثل یک فرشته می میونی. گاهی شبیه یک تک شاخ . اونقدر دست نیافتنی و خطرناک. من از اسب ها می ترسم.

همفری اما اسب ها هم میتونن عاشق بشن و عشق ،یه اسب چموش رو میتونه رام کنه .من یه بازجو هستم اما قبل از اون یه انسانم. و لبخند نخراشیده ای به برگمن زد. برگمن نگاه عصبی به همفری انداخت و گفت: اما همفری میدونی که ما جاسوس ها نمیتونیم با هم ارتباطی داشته باشیم این خلاف مقرراته. من یک احمق نیستم. می دونم آدم ها یا اسب ها وقتی عاشق میشن دست خودشون نیست عشق یه جرقه است اما یک روزی  می فهمی که طناب بزرگی رو از دور گردنت باز کردم. 

یک طناب گنده که الان نمی تونی ببینیش اما به وقتش عین پوست مار  در مرور  زندگی ات  می بینیش 

همفری زل زد توی چشم های سبز آبی برگمن .اما اینجا منم که باید تصمیم بگیرم این زندگی منه ،من دوستت دارم و پای دوست داشتنم می ایستم.

برگمن دوباره کلاه سفید توریش رو جابجا کرد و موهاش رو زیر کلاه مرتب کرد و گفت اما این کار عین ی میمونه انگار که من به عنوان یه برم و به قربانیم بگم ببین من دستم رو توی کیف ات می کنم و اونو برمی دارم. لطفا نترس و سکوت کن.کدوم آدم عاقلی این اجازه رو بهت میده؟

همفری احساس لرزش  لذت بخشی کرد. سرش را برگرداند و از پایین به چانه برگمن خیره شد و گفت:

من از کارهای مخفیانه خوشم میاد برگمن .اما نه جیب بری، من عاشق دوست داشتن یواشکی توام.

برگمن نگاهی به مرد روی صندلی انداخت ، کلاه  را  جلوی صورتش گرفت و همانطور اهسته گفت:اما این تنها کاریه که از دستمون برمیاد باید به خاطر منافعمون فراموشش کنی.

 پ.ن:ببخشید یه کم مرموز شد به سختی نوشتمش ،مکالمه دو تا جاسوس از این بهتر نمیشه


چانه چروکیده اش را گذاشت روی انحنای عصا و خیره شد به روبرو. هر دو چشمش آب مروارید داشتند و منتظر تاریخ عمل بود دیگر چشم هایش سوی قدیم را نداشت.با خودش گفت مهم نیست چیز زیادی برای دیدن هم وجود نداره.

کمی دورتر داخل زمین بازی بچه ها بازی میکردند و صدای فریاد و جیغشان فضا را پر کرده بود سمعکش سوت میکشید فکر کرد یه روزم باید به رضا بگم این سمعک رو ببره برام تنظیم کنه.

این پارک تنها چیزی بود که هنوز دوستش داشت صندلی های سبز پر رنگی که اگر بیشتر از دو ساعت رویش مینست کمرش درد میگرفت فواره وسط پارک که فضا را خنک میکرد صدای گنجشک ها و بلبل ها گه گاهی صدای جیغ کلاغ و ملنگو هم بود.و گل ها.

جوان که بود گلفروشی داشت چه گلفروشی!  شهلا را همانجا دیده بود با یک جفت چشم شهلا.آمده بود برای تولد خواهر زاده اش یک سبد گل بزرگ بگیرد.انقدر هول شده بود که نمیدانست چطور باید سر صحبت را باز کند ؟ اصلا چه بگوید؟ از بعد آنروز کارش شده بود دعا کردن برای دیدن شهلا. دخترک هفته ای دو بار به بهانه های مختلف می آمد و گل میگرفت بعدها فهمید شهلا هم دلبسته بود .کم کم سر صحبت را باز کردند و سر سفره عقد نشستند.

همیشه به اینجا که میرسید دو قطره اشک از چشمانش سر میخورد با دست لرزانش اشک ها را از روی چشمانش برداشت با خودش گفت چه روزی بود.

گل فروش بود و حالا صاحب زیباترین گل شهر.

یک توپ دو لایه قل خورد و آمد طرفش.پسر بچه هشت نه ساله ایی دوید طرف توپ و یک لبخند پهن به پیرمرد زد.

دست توی جیبش کرد و آخرین آبنبات نعناییش را به پسر داد.از وقتی قند گرفته بود دکتر گفته بود باید عادت آبنبات خوردن را کنار بگذارد اما گوشش بدهکار نبود.بچه ها هم زورشان نمیرسید.

یادش آمد باید نان بخرد دیگر وقت رفتن بود .بلند شد کمرش را به سختی صاف کرد .عصایش تاب برداشته بود.لنگ لنگان از پارک خارج شد و به سمت نانوایی آنطرف خیابان رفت .شهلا در خانه منتظرش بود.


میخوام یه کسب و کار نتی راه بندازم .

خیلی وقته تو فکرشم ولی خب همتشو نداشتم.

با این وضع معیشتی مردم به نظرتون کدوم یکی از این سه تا مورد میتونه منبع درآمد باشه؟

زیور آلات بدل (که خب خدایی خودم خیلی وقته نخریدم)

جوراب و گلسر 

لوازم آرایش.

اولی و دومی ریسک خراب شدن ندارن .اولی ریسک اینکه چیزی که میاری با سلیقه خیلیا جور نباشه رو داره .

جوراب خراب نمیشه اما ممکنه دمده بشه یا اصلا خود شما حاضرید نتی جوراب بخرید؟

اگه نظر دیگا ایی دارید ازش استقبال میکنم .

ممنونم کامنت میزارید.


صدایش پشت تلفن میلرزید، این اولین باری نبود که اینهمه عصبانی میشد اما مطمئن بود آخرین بار است که اجازه میدهد کوروش این طوری تحقیرش کند. ناراحتی هایش تمامی نداشت، دنیا با خود عهد بسته بود اجازه شکوفایی هیچ گل لبخندی را به او ندهد .این بار کوروش پا را از حد فراتر گذاشته بود این بار با هستی توی خیابان نبود توی پارک هم نبود روی مبل دو نفره خانه شان بود همان که لیلا با ذوق برای جهیزیه اش خریده بود همان که قرار بود شاهد دوتایی های لیلاییشان باشد. حالا هستی با آن رژ لب بنفش سیر با چشم های خمار روی آن نشسته بود و سر روی شانه های مجنون خانه اش گذاشته بود.

لیلا قرار بود دو ساعت دیرتر برسد اما پرواز تاخیر نداشت ،شاید بدشانسی آورده بود .دو ساعت زودتر رسیده بود وقتی در را باز کرد روی کاناپه مخمل آبی هستی را دیده بود سر بر شانه مجنونش!فکر کرد " مجنونم!من لیلا بودم" کوروش بیشتر از ده بار قسم خورده بود که با هستی ارتباطی ندارد لیلا بیشتر از ده بار هستی و کوروش را دیده بود توی خیابان توی پارک و حالا کوروش حتی نمیخواست توضیح دهد فقط با پر رویی گفته بود " زود اومدی منتظرت نبودم" 

-" آره منتظرم نبودی وگرنه گندکاریتو جمع میکردی" 

و هستی با وقاحت گفته بود "من گند کاری نیستم گند کاری تویی با این شغل مزخرفت من وظایف تو رو انجام میدم"

و لیلا فهمیده بود این زندگی خیلی قبل تر نابود شده و او بازیگر نقش دوم این قصه بود.


سپیده همش یازده سال و دو ماهو  دوازده روزش بود که فهمید پدر ومادرش دارن از هم جدا میشن شبها به هر بهانه ایی بود خودش رو به اتاق پدر و مادرش میرسوند فهمیده بود چند وقتیه مامان و بابا در اتاق رو قفل نمیکنن.خیلی وقت ها با هم جر وبحث میکردن و دوست نداشتن توی یه اتاق باشن. مامان بهش گفته بود هنوز بابا رو دوست داره اما دیگه نمیتونه باهاش زندگی کنه و به خاطر اینکه بابا و سپیده رو دوست داره میخواد از زندگیشون بره .بابا میگفت مامان رو دوست داره و به خاطر همین میزاره که مامان بره و به آرزوهاش برسه .

همه چیز از وقتی شروع شد که اون نامه اومد در خونشون. سپیده دیده بود روی نامه با خط انگلیسی چیزایی نوشته شده و خوشحال نامه رو برای مامان برده بود .مامان با دیدن نامه اشک ریخته بود و سر سپیده رو روی سینه فشار داده بود . شب با ذوق نامه رو نشون بابا داده بود و بابا پرسیده بو  حالا میخوای چیکار کنی؟ مامان گفته بود میرم.بابا مامان رو بغل کرده بود و گفته بود اگه اون چیزی که فکر میکنی غلط باشه چی؟ مامان اخم کرده و گریه کرده بود بعد از اون هر شب در مورد نامه حرف میزدن کم کم شروع کردن به دعوا کردن .مامان میگفت با هم بریم بابا میگفت من زندگیمو برای یه سراب از هم نمیپاشم.مامان میگفت این سراب نیست این هویت منه. سپیده نمیدونست هویت یعنی چی برای همین تو نت چرخی زد و یه چیزایی دستگیرش شد .مامان دنبال هویتش بود و بابا نمیخواست مامان بره دنبال هویتش.سپیده فکر میکرد بهتره بابا اجازه بده مامان بره و هویتش رو پیدا کنه اون طوری راحت تر برمیگرده و پیششون میمونه.

وقتی سپیده از مامان پرسیده بود که چرا میخواد زندگی قشنگشون رو خراب کنه ؟مامان سرشو گرفته بود روی دامنش و یه قصه براش تعریف کرده بود .قصه یه دختر شش ساله رو که وقتی خیلی کوچیک بوده پدر و مادرش رو توی جنگ گم میکنه بعد بابایی و مامانی پیداش میکنن .گفته بود اون دختر تا ابد مدیون بابایی و مامانیه و عاشقشونه اما حالا فهمیده پدر و مادرش زنده ان و دلش میخواد ببینتشون.

مامان دوست داشت بره پدر و مادرش رو ببینه و باهاشون زندگی کنه .

مامان میگفت جنگ چیز بدیه انقدر بد که سرنوشت آدم ها رو عوض میکنه .خانواده ها رو از هم میپاشه و عشق ها رو از بین میبره.

سپیده هیچوقت جنگ رو ندیده بود .اما حالا فهمیده بود مادرش یه دختر عراقیه و میخواد بره پیش پدر و مادرش ، پدرش یه مرد ایرانیه که نمیخواد از کشورش دل بکنه .

سپیده جنگ رو ندیده بود اما میفهمید جنگ زندگی آدم ها رو نابود میکنه حتی وقتی که سالها از تموم شدنش میگذره.


پنجره اتاق خوابش را باز کرد و لبخند زد باد خنک بهار روی صورتش حس تازگی داشت .بهار روی تخت خوابیده و موهای بلندش روی صورت کمرنگش ریخته بود چه معصومانه لبخند میزد ،به بهار نگاه کرد  روزهای سختی را گذرانده بودند و حالا بهار نقطه اتصالش با دنیا بود .یادش آمد وقتی فهمیدند بهار مبتلا به اوتیسم است آرش با عصبانیت آنها را ترک کرده بود.اوتیسم برایشان پایان روزهای خوش بود . روزهای اول بعد از رفتن آرش فکر میکرد دنیا زمستان شده اما خیلی زود فهمید که باید به خاطر بهار  با سرمای زمستان و تنهایی جنگید شش سال گذشته بود اما سخت ، زنی که میدید، صورتش چین افتاده بود ،بزرگ شده بود .تمام چین های صورتش رو دوست داشت با خودش فکر کرد -الان بهار باید کلاس چهارم باشه اما به سختی میتونه صحبت کنه با این حال از داشتنش خوشحالم اون تمام نیاز منه . فکر کرد تنها چیزی که توی تمام دنیا بهش نیاز دارد لبخند درخشان بهار است دختری که قادر به بیان عشقش از راه دیگری نیست وقتی بهار ساعتها به در اتاق خیره میشد و با لولای در بازی میکرد ، در این دنیا حضور نداشت. او تنها کسی بود  که میتوانست توجه دخترک را جلب کند .دخترک میداند مادر حاضر است برای او بمیرد، برای یک ثانیه در زمان از دختر چهار ساله به دختر ده ساله تبدیل میشود و لبخندش را با عشق میپاشد توی صورت مادرش.

روی تخت کنار بهار نشست موهای مجعدش  را کنار گوشش زد این صورت کمرنگ کلی عشق برای بخشیدن داشت بهار چشمهایش را باز کرد و لبخند زد. نفس توی حبس شد زندگی توی رگهایش جاری شد. محکم توی آغوشش کشید با لحن بچگانه ایی پرسید -خب دختر قشنگم دوس داری امروز صبحانه چی بخوریم؟



روی ویرانه های خانه نشسته بود.خانه که نه .حالا دیگر فقط یک ویرانه ،خوب یادش آمد درست یک ساعت قبل از زله با رابرت سر رنگ کردن خانه حرفش شده بود .صوفیا میگفت حالا که قرار است بچه دار شوند بهتر است اتاق بچه را آماده کنند و دستی به سر و گوش خانه بکشند .رابرت خسته از کار بیرون با بی اعتنایی گفته بود "حالا تا تولد بچه خیلی مونده میدونی که الان پول هم برای این ولخرجیا ندارم اصلا نمیدونم تو این وضعیت بچه میخواستیم چیکار؟"

زمین چند ثانیه لرزید و او حالا از سر تا پا خاکی روی ویرانه ها نشسته و به فنجان چای که از نیروهای امداد گرفته بود فکر میکرد.رابرت را تازه از زیر آوار درآورده بودند بارها از رابرت خواسته بود فکری به حال پایه های کمد که لق میزدند کند و حالا رابرت مرده بود .

دستش را روی شکمش کشید،بچه دو ساعتی بود از ترس تکان نمبخورد عین یک گلوله ،توی شکم صوفیا و حالا با  گرما و شیرینی چای آرام شده بود، شروع به تکان خوردن کرد.

اشک توی چشمان صوفیا حلقه زد. زندگی در بطن او جریان داشت.


تصمیم گرفتم از این به بعد کارای متفرقه انجام ندم در عوض تمرکزم رو بزارم روی کارهایی که واقعا دلم میخواد انجام بدم پس خداحافظ روبان دوزی، خیاطی، رقص، چت و از این مزخرفات که واقعا برام دغدغه شده و به شدت افسرده ام میکنه .

عوضش میخوام چند تا کار رو حتما انجام بدم .

کتاب بخونم حداقل روزی نیم ساعت .

بنویسم حداقل روزی یک متن.

آشپزی کنم حداقل سه بار در هفته.

کلاس شنا برم!(تا حالا نرفتم ،فقط به خاطر کمرم میخوام برم) حداقل یک بار در هفته .

دندون پزشکی برم.

جلسات مشاورمو به یک بار در ماه تقلیل بدم.

یک روز در هفته تنهایی برم پیاده روی توی پارک و ازش لذت ببرم.

وبلاگمو روزی یه بار چک کنم.

ساعت کل گشتن تو نت رو به یکی دو ساعت در روز محدود کنم.

آب بیشتر بخورم و چای کمتر.

میوه بیشتر بخورم و هله هوله کمتر.

حداقل ۵ کیلو وزن کم کنم.(بازم به خاطر کمرم)

دنبال کار بگردم (دقیقا از اول تیر). و بعدش با مدیرم در مورد افزایش حقوق یا استعفام صحبت کنم.

به جای ایروبیک که دو ساعت وقتمو میگیره برم کلاس پیلاتس که یک ساعت زمان میبره.

هفته ای یه بار صورتمو ماسک بزارم.

کسب و کار اینستاگرامی رو به خواهرم بسپارم و بهش از سود خالص درصد بدم. بهش گفتم ده درصد ولی فکر میکنم سی درصد بهش بدم.

فعلا همینا.

مینویسم چون امیدوارم با نوشتن بهش عمل کنم.


چند سال قبل یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم بلاگفای عزیزمون که توش سالها خاطراتمون رو نوشته بودیم وجود نداره .

هیچ پستی نبود هیچ پنل مدیریتی باز نمیشد .

بلاگفا اعلام کرد صبر کنید مشکل حل میشه .توی این مدت خیلی ها صبر کردن و من .

راستش من با نوشتن زنده ام نوشتن برای من مثل هواست. اگه ننویسم میمیرم .

رفتم توی بلاگ اسکای و نوشتم تقریبا ده تا پست نوشتم اما هر چقدر تقلا کردم بک آپ بگیرم نشد .مطالبمو کپی کردم و رفتم میهن بلاگ .

میهن بلاگ قابلیت بک آپ داشت اما نه با کیفیت بلاگفا. من دقیقا دو روز قبل از خراب شدن بلاگفا بک آپ داشتم و کلا دو تا پستم از بین رفت.میهن بلاگ رو دوست داشتم تا اینکه یه ویروس رفت و روی سرور نشست .من که تمام مطالبم رو توی بیان کپی کرده بودم و از امنیت بیان زیاد شنیده بودم بار و بندیلم رو جمع کردم و اومدم بیان.

بیانی که پاسخگوی کاربر بود .دوستم حک شده بود و بعد از تماس با بیان وبش رو کامل برگردونده بودن .

بیان قابلیت بک آپ نداشت اما امن بود یه ابزار مهاجرت فوق العاده داشت و در حال توسعه.

الان سه ساله توی بیان مینویسم ، بیان توسعه پیدا نکرده و این خیلی بده در جا زدن خیلی برای بیان بده .

بک آپ ندارم در حالی که این واقعا دغدغه امه و به ناچار هر چند وقت یه بار از داستانهام کپی میگیرم و میریزم تویword.چون واقعا نگرانم.

ابزار مهاجرت دیگه خیلی درست کار نمیکنه.

بیان چند تا قالب کلیشه ایی داره که تقریبا همشون شبیه هم هستن و خیلی وقته به روز نشدن و این نقطه ضعف بزرگی برای این سرور معروف ایرانیه.

این روزا دوستان بیانی یه پویش راه انداختن که خواسته هاشون رو توش عنوان میکنن.

ما بیانی ها یه سری خواسته معقول و منطقی داریم و از بیان میخواییم که بهشون اهمیت بده ، متاسفانه توی این مدت من جایی ندیدم که بیان کلمه ایی درباره این پویش بگه و فقط سکوت کرده.

وقتی کسی در مقابل خواسته های به حق اطرافیانش سکوت میکنه خواه ناخواه از دستشون میده. گاهی فکر میکنم برگردم بلاگفا یا میهن.هر چند واقعا به هیچکدوم اعتماد ندارم.من بیان رو دوست دارم و بهش اعتماد دارم امیدوارم شاهد حرکت رو به جلوی بیان باشم

ممنونم از  آقای

امیر رضا کامیار به خاطر دعوتش

پ.ن؛ آخرین آپدیت وبلاگ بیان شهریور ۹۷عه


دو تا چیز توی دنیا به شدت ناراحتم میکنه .

اولیش آسیب رسوندن به بچه هاس واقعا از دیدن مادری که بی دلیل بچه اشو میزنه یا تو تربیت و تغذیه اش کوتاهی میکنه عصبی میشم .

همکارم دو تا بچه داره که اصلا دوستشون نداره قوت غالبشون فست فوده .بچه ها گرسنه نمیمونن کتک نمیخورن اما ذره ای محبت از این زن نمیبینن انگار که یتیمن .یه وقتا وقتی داره با افتخار میگه که بودن بچه ها برام اهمیتی نداره و اونام لنگه باباشونن و دوسشون ندارم و دوستم ندارن کازمون به جر و بحث رسیده.دلم میخواد خفه اش کنم .

و دومی حیونای زبون بسته ان . امروز با دیدن ویدئوی خرس سواد کوه خیلییی قلبم به درد اومد .

یه توله خرس ماده که قدرت دفاع از خودش رو نداره چرا باید توسط یه مشت وحشی کشته بشه؟ فکر کردن بهش اشکم رو درمیاره .

یه حیوان ماده توی طبیعت یعنی یه گنجینه بزرگ و ما به این گنجینه سنگ میزنیم و میکشیمش

به خدا میگم ، خدایا ما آدم های بدی هستیم پس حقمونه هر بلایی سرمون بیاد


امروز توی محل کارم به شدت خسته و کسل بودم هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو مشغول کار شدم (به طرز جالبی وسواسی اصلا به هندزفری هامون گیر نداده.شاید چون فقط کار میکنیم و با هم حرف نمیزنیم) رسیدم به یه موسیقی بی کلام که حدس میزنم از وب مهناز دانلود کردم چشمامو بستم و حس کردم کنار یه دریای آبیم پر از آرامش دلم سکوت و آرامش دریا رو خواست رفتم توی نت و چند تا عکس سرچ کردم و کلی حالم خوب شد .نتیجه اش شد این

کلیپ که خیلی آماتوریه .فقط خواستم حسم رو به اشتراک بزارم.

ببخشید اگر خیلی سرسری به نظر میاد


سه گانه قبل از غروب ،بعد از غروب و قبل از طلوع رو شاید ده سال قبل دیده بودم .
این سه گانه ماجرای یه دختر و پسرین که بر حسب تصادف سر راه هم قرار میگیرن و یک شب رو کنار هم میگذرونن در مورد همه چیز صحبت میکنن (فیلم خیلی راکده) و در نهایت با هم رابطه برقرار میکنن. فردا صبح پسر به دختر میگه شماره تلفن و آدرست رو بده دختر میگه نه من نمیخوام رابطه امون به تلخی ختم بشه و هیچ شماره و آدرسی نمیده میگه اگر قرار باشه بازم همو ببینیم تقدیر این کار رو میگنه!!! 
توی دومین پارت که ده سال بعده پسر ازدواج کرده و یه پسر داره یه نویسنده است و رمانش که در مورد دختریه که یه شب رو باهاش گذرونده یه رمان پرفروشه توی جشن؟! امضای کتاب دختر رو میبینه و میبرتش خونه خودش.
خونه که چه عرض کنم یه جای شلوغ و بهم ریخته .پسر از زندگیش ناراضیه و دختر هنوز مجرده.دختر هی میگه باید بره چون از پرواز جا میمونه اما در نهایت نمیره و .
پارت سوم مثلا ده سال بعده .دختر و پسر با همن و یه جفت دوقلو دارن(هنوز ازدواج نکردن)ظاهرا زوج خوبین اما در اصل هر دو از وضعیت ناراضین پسر به دختر پیشنهاد ازدواج میده اما دختر قبول نمیکنه و شروع میکنه از دلخوریاش میگه.
اون موقع فکر کردم چقدر دختر احمقه که قبول نمیکنه ازدواج کنه .وقتی با کسی زندگی میکنی و بچه داری ازدواج کردن استانداردترین و بهترین حالت ممکنه .اماااا حالا فکر میکنم دختر همیشه در حال فرار بود .دختر نمیخواست ازدواج کنه چون با ازدواج احتمالا به پسر نزدیک تر میشد و متعهد میشد و این تعهد و نزدیک تر شدن میترسوندش.
حس دختر رو حالا میفهمم.

نشسته بود توی تخت آبی و مطابق معمول خودزنی میکرد .شصت سال از عمرش میگذشت و هنوز موهای جوگندمیش نریخته بود.پرستار جوان آمد و روی تخت نشست. به پیرمرد باباحاجی میگفتند درست قبل از اینکه دیوانه شود توی بازار حجره داشت .آجیل و خشکبار میفروخت به خاطر وضع مزاجش هیچوقت ازدواج نکرده بود .

میگفتند دعایست و هیچکس حاضر نبود دخترش را عروس او کند .میگفتند هر چند صباحی یک بار سیمهایش قاطی میکند .اما باباحاجی مهربان بود با یک قلب بزرگ. پرنده ها و گربه ها دم حجره اش روزی داشتند حتی بچه ها. توی این دنیا بابا حاجی یک مادر داشت زنی از گل نازکتر .وقتی دوباره شوهر کرد مردک هر روز زیر بار کتک میگرفتش. پسرک گریه میکرد ،لگد میزد و فحش میداد اما زورش به مردک نمیرسید. مردک خاتون را رها میکرد و پسرک را میزد یک روز انقدر خاتون را زد که خاتون خون و کف بالا آورد و گوشه ایی افتاد. خاتون علیل شد و پسرک پرستار خاتون.

پسرگ گفت "حاجی بابا چی شده؟" 

حاجی بابا هق هق کنان گفت " مادرم مرد دیدی بی مادر شدم مردک بالاخره کشتش خودم دیدم دستهاشو حلقه کرد دور گردن نازکش همین امروز صبح بود با اون دستهای کثیفش زورم نرسید مادرمو نجات بدم " و دوباره شروع کرد به زدن خودش.

-حاجی بابا پاشو بریم تو حیاط ببین چقدر هوا روشنه؟ مادر منم مرده.‌میدونم بی مادری چقدر سخته.

حاجی بابا از همان روز سیمهایش قاطی کرد. دردانه ی خاتون دعایی شد و هیچکس نفهمید چه بلایی سر خاتون آمد.همسایه ها یک روز صبح حاجی بابای چهل و پنج ساله را دیدند که مادرش را روی دست میبرد و جای انگشتانش روی گردن ظریف خاتون نشسته. حاجی بابا پانزده سال است روی تخت آبی چرک شده مینشیند و به خاطر داغ مادری که با دستان خودش خفه کرده مویه میکند.

مردک بعد از علیل شدن خاتون دیگر او را نخواست، رفت و غیابی طلاقش داد پسرک توی پانزده سالگی پرستار خاتون شد .خاتون نه حرف میزد و نه حرکت میکرد.پسرک با هر قاشق سوپی که در دهان خاتون میگذاشت کینه مردک را توی دلش بزرگ میکرد و کینه خاتون را.

حاجی بابا هنوز بعد از پانزده سال نمیداند مردک مادرش را نکشت .چه کسی میداند شاید همان روز که خاتون زیر دست مردک علیل شد در ذهن پسرک پانزده ساله مرد.


سه گانه قبل از غروب ،بعد از غروب و قبل از طلوع رو شاید ده سال قبل دیده بودم .
این سه گانه ماجرای یه دختر و پسرین که بر حسب تصادف سر راه هم قرار میگیرن و یک شب رو کنار هم میگذرونن در مورد همه چیز صحبت میکنن (فیلم خیلی راکده) و در نهایت با هم رابطه برقرار میکنن. فردا صبح پسر به دختر میگه شماره تلفن و آدرست رو بده دختر میگه نه من نمیخوام رابطه امون به تلخی ختم بشه و هیچ شماره و آدرسی نمیده میگه اگر قرار باشه بازم همو ببینیم تقدیر این کار رو میگنه!!! 
توی دومین پارت که ده سال بعده پسر ازدواج کرده و یه پسر داره یه نویسنده است و رمانش که در مورد دختریه که یه شب رو باهاش گذرونده یه رمان پرفروشه توی جشن؟! امضای کتاب دختر رو میبینه و میبرتش خونه خودش.
خونه که چه عرض کنم یه جای شلوغ و بهم ریخته .پسر از زندگیش ناراضیه و دختر هنوز مجرده.دختر هی میگه باید بره چون از پرواز جا میمونه اما در نهایت نمیره و .
پارت سوم مثلا ده سال بعده .دختر و پسر با همن و یه جفت دوقلو دارن(هنوز ازدواج نکردن)ظاهرا زوج خوبین اما در اصل هر دو از وضعیت ناراضین پسر به دختر پیشنهاد ازدواج میده اما دختر قبول نمیکنه و شروع میکنه از دلخوریاش میگه.
اون موقع فکر کردم چقدر دختر احمقه که قبول نمیکنه ازدواج کنه .وقتی با کسی زندگی میکنی و بچه داری ازدواج کردن استانداردترین و بهترین حالت ممکنه .اماااا حالا فکر میکنم دختر همیشه در حال فرار بود .دختر نمیخواست ازدواج کنه چون با ازدواج احتمالا به پسر نزدیک تر میشد و متعهد میشد و این تعهد و نزدیک تر شدن میترسوندش.
حس دختر رو حالا میفهمم.
پ.ن:داخل فیلم بخش منشوری نداره به جز قسمت سوم که یه بخش شاید یک دقیقه ای داره.که اونم میتونید سانسور کنید.من خودم فیلم منشوری نمیبینم.

نود و هفت ،نود و هشت، نود و نه .صد. با ته لهجه دهاتیش داد زد .مرجان بیا ببین صد تا سکه اس .مرجان که گره روسری گلدارش را باز میکرد گفت :گفتی چند تا؟ صد تا؟ از مهر منم بیشتره که. هی غلام به نظرت چقدر می ارزه؟ 

غلام دستی به سر و رویش کشید و گفت نمیدونم ولی فک کنم چهارصد پونصد تومنی بیارزه.

مرجان سینی چای را روی فرش کنار پای غلام گذاشت و گفت :چهارصد پونصد میلیون؟ 

-هاااا آره .

-کاش میشد یه خونه نقلی بخریم هر چند خونه نقلی بدون صدای بچه صفایی نداره.نه غلام؟

-آره ولی چه کنیم اینم تقدیر ما شد.اگه اون سال اون گاوه شاخم نزده بود الان منم یه پسر داشتم.

-غلام نمیشه یه کم از این پولو خرج دوا و درمون کنیم؟ 

-آخه با پول حروم کی بچه دار شده و خیرشو دیده که ما ببینیم .

-اما اونی که این متکا رو انداخته دور حتما انقدر پولداره که شبا رو سکه میخوابه این پولا که براش پول نیس. بیا بریم یه جا یه خونه نقلی بگیریم و بقیه اشم خرج دوا درمون کنیم شاید بچه امون شد.

غلام دست به ریش تنک اش کشید و گفت والا نمیدونم .یعنی این کار درسته؟ قبلا هم که خیلی دوا و درمون کردیم دیدی که نشد.گفتن تقصیر گاوه اس.

-من شنیدم اگه خونه داشته باشی میتونی از بهزیستی بچه بگیری یه پسر میگیریم و میشیم مامان و باباش به همه هم میگیم بچه خودمونه.

-نمیدونم چرا دلم رضا نیست.

مرجان چینی به پیشانیش انداخت و لب ورچید نگاهی چپکی به غلام انداخت و دست کشید روی گلهای روسریش .گفت :میدونستم منو دوستم نداری عیب نداره چاییتو بخور تا از دهن نیفتاده سکه ها رو هم ببر پس بده اصلا بزار تو متکا بنداز تو سطل آشغال تا یکی ببره منم بچه نمیخوام دیگه.اصلا هیچی نمیخوام.اینهمه سال با بچه دار نشدنت ساختم گفتیم بچه میاریم بهمون ندادن گفتن خونه ندارید حالا که میتونیم خونه بخریم تو نمیخوای.

غلام استکان چایی رو با عصبانیت گذاشت توی نعلبکی و با عصبانیت داد زد:زن زبون به دهن بگیر این پول اگه خیر داشت واسه صاحابش داشت نه اینکه سر از سطل آشغال دربیاره.

مرجان اخم کرد و روسری گلدارش را انداخت روی موهای بلندش با گریه گفت: اصلا میدونی چیه؟ مهرمو بده طلاقم بده میخوام برم شوهر کنم بچه دار شم. تا کی چشمم بیفته به بغل و شکم پر زنهای دیگه؟


-هااااا باشه .پاشو جمع کن برو خونه بابات. حیف که یادم ندادن دست رو زن بلند کنم وگرنه جای مهریه دیه اتو میدادم .پاشو از جلوی چشمم گمشو.من بچم نمیشه؟ حالا هی تو روم میاری که من بچم نمیشه؟ کور بودی ندیدی گاوه شاخم زد؟ چقدر بهت گفتم بچه دار شیم گفتی زوده تو نخواستی وگرنه الان چهار تا پسر داشتم.

با عصبانیت سکه ها را پر کرد توی متکا و رفت دم هره پنجره ،پنجره را باز کرد و متکا را انداخت توی جوی آب که با شتاب زیاد میرفت.متکای پوسیده پاره شد و سکه ها هر کدام به سمتی روان شدند.


روزی که بالغ شدم فکر کردم اینجا آخر دنیاست

روزی که سر کنکور غش کردم گفتم اینجا آخر دنیاست

روزی که مامان رفت گفتم اینجا آخر دنیاست

روزی که خواهرم دیابت گرفت گفتم اینجا آخر دنیاست

وقتی دو ترم متوالی مشروط شدم

وقتی فهمیدم توی سرم یه تومور شش میلیمتری هست

اما هیچکدوم آخر دنیا نبود.

داروهای خواهرم کمیاب شده.میترسم این بار آخر دنیا باشه.

میدونم این بار هم آخر دنیا نیست.

به شدت خسته ام و به شدت افسرده شدم از طرفی قضیه اظهار نامه مالیاتی موسسه که با این که با من ارتباطی نداره  از طرفی نبودن داروهای خواهرم و از طرفی باز هم پی ام اس


فردا روز جهانی هتروکرومیا س.

وقتی پنج سالم بود آرزو داشتم یه دختر داشته باشم که چشماش عین چشمای بابا باشه.بابا یه قصه برای چشماش داشت .میگفت چشم عسلیش مال یه سرباز جوان اس راییل یه میگفت وقتی بچه بوده چشمش سنگ میخوره و میبرنش اونجا برای درمان چون تو ایران نمیشد درمانش کرد بزرگتر که شدم دیدم فقط بابا نیس که چشماش انقدر جذاب و تا به تاس. کسای دیگه هم بودن توی فامیل.

من هنوزم آرزو دارم یه بچه با چشمای تابه تا داشته باشم 

روز این آدمای خیلییییی خاص مبارک.

اول از همه بابا جانم با چشمهای خاصش.

#هتروکرومیا #heterochrom


پریشب به مشاورم گفتم میخوام نوروفیدبک رو تست کنم ظرف سی ثانیه پیام داد که با همکارم صحبت کردم بیا ببینتت اول هم گفت نوروفیدبک یه کم جنبه تجاری داره و هر جایی بری ممکنه سرت کلاه بزارن. منم اول گفتم نه و نمیشه و اینا بعد که یه کم اصرار بیطرفانه کرد گفتم اوکی برام وقت تنظیم کنید.

پنجشنبه زنگ زدن شنبه بیا .منم گفتم اوکی.

هر چقدر فکر کردم دیدم دیدن این مشاور برای یه جلسه بی معنیه و من نه میخوام و نه حوصله دارم که بخوام از اول شروع کنم اونم وقتی واقعا مشکلی ندارم. زنگ زدم و وقت رو کنسل کردم .و گفتن باید نصف ویزیت رو خسارت بدی. این پول رو میپردازم اما راضی نیستم نتیجه اش هم میشه اینکه اعتمادم رو به مشاورم از دست میدم

حس میکنم تبدیل شدم به یه کیف پول که هر وقت دلشون بخواد ازش برداشت میکنن.

از سادگی خودم حرصم میگیره


هفده سالم بود که سر دردهای میگرنیم شروع شد یادم نیس اوایل مسکن میخوردم یا نه؟ ولی یادمه حداقل ماهی دو سه روز سر درد داشتم .بعد رفتن مامان سر دردام خیلییی زیاد شد سه روز در هفته و اینجوری بود که مسکن ها به کیف من راه پیدا کردن. 

یادمه تو دانشگاه هر کی مسکن میخواست میومد سراغم .فلانی مسکن داری؟ و من میپرسیدم چی میخوری؟!

از استامینوفن و ژلوفن و بروفن و نوافن و ناپروکسن و سوماتریپتان و ارگوتامین سی و آرامبخش و ایندرال گرفته تاااااااا یه مدت خیلیییی کوتاه ترامادول .که اون موقع اصلا نمیدونستم ترامادول چیه وقتی فهمیدم ریختمشون دور. برای خودم یه داروخانه سیار بودم .

وقتی رفتم مشاوره و بعدش هوموپاتی همه داروها رو از کیفم درآوردم .آرامبخش و ایندرال رو قطع کردم به ارگوتامین و سوماتریپتان حساسیت دادم.استامینوفن برام تاثیر نداشت و از فن ها فقط ژلوفن موند. هفته ای یکی یا دو تا در بدترین حالت.

چند وقت قبل داشتم کیفمو مرتب میکردم تعداد فن ها دوباره تو کیفم زیاد شده ادویل و استامینوفنم هست و هر کی دارو میخواد میاد سراغم.دوباره شدم ساقی.

خیلی وقته از خوردن اینهمه مسکن خسته شدم . دلم مبخواد یه روز یکی بیاد و بگه مسکن داری؟ و بگم نه.

و واقعا نداشته باشم حتی یه استامینوفن نداشته باشم. یا مثلا بگم توی ماه گذشته هیچی مسکن نخوردم (هیچی سر درد نداشتم).

از نوروفیدبک میترسم از خوردن داروهای روانپزشکی هم میترسم .از مشاوره رفتنم خسته شدم.از سر درد مداومم خسته شدم توانی برای جنگیدن ندارم.پریروز توی دفتر زدم زیر گریه داشتم از درد روانی میشدم. کاش یه راهی پیش پام بود یه راه کم خطر و امن .


به شددددت عصبانیم. کارد بزنید خونم درنمیاد.

یه بنده خدایی رو بهم معرفی کردن .مادره پسره سه روزه شمازمو گرفته و هر روز داره پروفایل تلگراممو چک میکنه تا عکسامو ببینه بعد اگه پسندید زنگ بزنه .انگار رفته تو دیوار داره توی آگهی های قاشق و چنگال و کمد دست دوم میگرده .عکسای پروفایلمو برداشته بودم اما دوباره گذاشتم. فقط منتظرم نه بیاره تا بری نم به سر تا پاش.آدم های بی تربیت بی فرهنگ حرفشم اینه که پسرم خیلی حساسه معلوم نیس چه ریگی به کفش شازده اشه


سه ماه بود موهامو رنگ نکرده بودم سفید ها سلام و علیک میکردن و به جز ریشه بقیه قسمتها دو یا سه رنگ شده بود اما خوشحال بودم تصمیم داشتم یه کم که بلند تر بشه کوتاه کوتاهش کنم تا رنگ ها بره.

اما مجبور شدم همین امروز رنگ کنم .هر وقت موهامو رنگ میکنم حالم از خودم بهم میخوره.

یادم میفته که نمیتونم در مقابل پیری و مرگ مقاومت کنم.

اینکه پوست صورتم به زودی چروک میشه و همه چیز از بین میره.


بابا ماشینش رو فروخته .همون که عید کم مونده بود آتیشمون بزنه اگه من بودم عید میفروختمش.

حالا هر کی چپ میره راست میاد میگه بهار ماشین بخر.

من ماشین نمیخرم اصلا دوست ندارم ماشین بخرم از اون طرف اگر ماشین بخرم میشه یه چیزی تو مایه های بی آرتی و اتوبوس هر کی بگه ماشین بده باید بدم بره و اگر هم ندم میشم آدم بده .چرا باید پولی رو که ریال ریال جمع کردم و بدم یه جا چیزی رو بخرم که هیچ وقت رویای داشتنش رو نداشتم؟ دیگه دارن میرن روی اعصابم


من بازم اومدم.

ببخشید اگر تصمیم دارم جسته گریخته و طولانی بنویسم.

دفعه قبل که رفتم مشاوره انقدر خسته و بی انرژی بودم که کاملا افسرده به نظر میرسیدم .راستش دیدن هر روزه پاتریک توی دفتر آزارم میده پاتریک به حد مرگ افسرده اس و باز به همون حد خنگه.

راستش حوصله دیدن باب رو هم ندارم در حالی که باب خیلییی بهتره .باب یه وقتایی خیلی خوبه مثلا وقتایی که بلند بلند و بدون ترس از قضاوت میخنده اما یه وقتاییم رو اعصابه. منم اختاپوسم دیگه

تازگی ها سنجاب هم به جمعمون اضافه شده قراره که بودنش موقت باشه.سنجاب یه آقای سن بالا متاهل و باتجربه توی کاره و قرار بود کمک کنه اظهار نامه رد کنیم .توی این مدت خیلی چیزا توی کار ازش یاد گرفتم.سنجاب هر چیزی رو که میخواد بهمون یاد بده اول به من یاد میده و بعد به باب و معتقده پاتریک هیچ تمایلی به یادگیری نداره.چند وقتی داشتم تو اگهی های استخدامی میگشتم همه جاهایی که حسابدار میخواستن در کنار تجربه مدرک تحصیلی میخواستن و اینگونه شد که نشستم سرجام. سنجاب چند بار بهم گفته تو شاگردی هستی که استاد رو سر ذوق میاره برو و حسابداری بخون تا پیشرفت کنی. خیلی وقته بهش فکر میکنم دقیقا از وقتی که دنبال کار میگردم و از وقتی مشاورم این رو پیشنهاد داد.و خب میدونم اگر بخوام میتونم .فعلا باید چند جایی رو بپرسم و ببینم میشه کاردانی به کارشناسی بخونم؟ آخه مدرک کاردانی ندارم! اما دارم به این نتیجه میرسم دلیل اینکه انقدر پر از حسرتم و انقدر گیج و سردرگمم اینه که هر کاری میکنم بهم میگن تو با استعداد و توانایی! البته خودم میدونم توی هنر و معماری و آرایشگری و آشپزی و نجوم و شنا هیچ استعدادی ندارم.(گفته بودم بالاخره به تمام شرم و خجالت و حسای بد و عجیب غریبم غلبه کردم و رفتم استخر و اتفاقا بهم خوش هم گذشت؟)

خودم دلم میخواد سر یه کاری رو بگیرم و تا تهش برم .فعلا حسابداری .ناگفته نماند به شدددددت مجذوب دیجیتال مارکتینگ شدم اما این جذابیت قطعا برام در حد رفع کنجکاویه هیچ منبع خوبی هم برای یادگیریش پیدا نکردم اگر منبع خوب میشناسید معرفی کنید. نوشتن هم که برام مثل هواست. مگه میشه بدون اکسیژن زنده موند؟ 

این تا اینجا! بقیه اش رو هم بنویسم؟ 

این روزا علاوه بر کار ،درگیر یک عدد دندان هم شدم بله یک عدد دندان.

این دندون رو شاید پنج سال پیش عصب کشی کردم گفتن روکش کن گفتم الان پولش نیس بعدا.شش ماه نشد که درد گرفت رفتم دکتر و گفتن یه عصب مونده! دوباره عصب کشی کردم و روکشش موند. الان بعد اینهمه سال شکسته ،رفتم دکتر و دکتر گفته دندونت عصب داره اول باید عصب کشی بشه بعد روکش وگرنه میفته!! حالا من موندم و یه دندون که دو بار عصب کشی شده و کلیییییی هزینه روی دستم! جالبه چند تا دکتر گفتن روکش کن مشکلی نیست و دو تا متخصص ریشه گفتن نه اول عصب کشی کن بعد روکش که یه روزی از زیر روکش دندون درد امونت رومیبره.

این قضیه باعث شد به مشاوره رفتنم فکر کنم. مشاور اولم که کلا دوجلسه دیدمش اصلا بهم گوش نکرد مثل اون دکتری که بار اول دندونم رو بدون عکس رادیوگرافی عصب کشی کرد و یه کار ناقص افتضاح انجام داد اونم به صدای دندونم گوش نکرد.

مشاور دومیه رو هیچوقت بهش نگفتم بحران هویت ج ن سی دارم و وقتی بعد چند ماه خواستم بهش بگم بهم خندید. راستش این بحران رو من هر بار این طوری عنوانش کردم .من با این شرایط نمیتونم ازدواج کنم ،خب البته این جمله رو دقیقا خودم این طوری تصورش میکردم دندون پزشک دومی هم فقط دردم رو تسکین داد و توجهی به ریشه باقی مونده نداشت.

مشاور سومم گل سر سبد کل ماجراس وقتی بهش از بحرانم گفتم اومد و یه روکش فول سرامیک سفید گذاشت روی همه چیز و بهم گفت ببین چقدر همه چیز زیبا شد .چقدر این لاکی که زدی و این لباس برازنده اس یه کم نه تر رفتار کن با پسرها بگرد و هیچوقت نفهمید این دو تا جمله سخت ترین و غیر ممکن ترین کار تمام دنیا برای منه .اما زیر روکش سرامیکی دندونم درد میکرد یه درد کشنده که هر چقدر بیشتر میخواستم بهش بگم درد میکشم بیشتر این جمله رو میشندیم که اشکالی نداره درست میشه.

درست زمانی رفتم پیش مشاور آخرم که درد به استخونم رسیده بود،خودم هم شک داشتم که چیزی که توی آینه هست یه زن باشه اوایل که پیشش میرفتم همون روکش سرامیکی رو داشتم هر هفته دغدغه داشتم چی بپوشم؟ موهامو چطور درس کنم؟ آرایشم چطور باشه؟ اما الان روکش رو انداختم دور با ناخن های لاک نزده و یه آرایش معمولی و لباس تکراری جلسه قبل میرم میشینم جلوش .آخرین بار بهش گفتم حالا به اون زن رسیدم اما این زن نمیتونه ازدواج کنه چون ازش میترسه. 

گفتن این جمله برای خودم هم عجیب بود سالهاست این جمله با چند مدل پوسته مختلف خودش رو نشون داده .

از تنفر نسبت به جنس مخالف و یه جور فلجی در مقابل روابط عاطفی گرفته تا تنفر از رابطه ج . و حتی ترس کامل از جنس مخالف. اما حالا میدونم چیه؟

هیچکدوم این چیزا نیست فقط یه چیزه ترس از ازدواج.ریشه سوم رو پیدا کردم.دندونم رو قبل از روکش عصب کشی میکنم و بعد یه روکش سرامیکی قشنگ روش میزارم حتی اگر کلی براش هزینه کنم در عوض خیالم راحته که شش ماه بعد با یه درد کشنده سر از مطب دندون پزشک درنمیارم .من اون آدم امین رو بالاخره پیدا کردم.کسی که وقتی بهش از ترسم گفتم روی کاغذ نوشتش نه خندید نه مسخره ام کرد و نه خواست تغییرش بده فقط روی کاغذ نوشت.به این میگن پذیرش نامشروط یه جور القای شجاعت.


پریشب به مشاورم گفتم میخوام نوروفیدبک رو تست کنم ظرف سی ثانیه پیام داد که با همکارم صحبت کردم بیا ببینتت اول هم گفت نوروفیدبک یه کم جنبه تجاری داره و هر جایی بری ممکنه سرت کلاه بزارن. منم اول گفتم نه و نمیشه و اینا بعد که یه کم اصرار بیطرفانه کرد گفتم اوکی برام وقت تنظیم کنید.

پنجشنبه زنگ زدن شنبه بیا .منم گفتم اوکی.

هر چقدر فکر کردم دیدم دیدن این مشاور برای یه جلسه بی معنیه و من نه میخوام و نه حوصله دارم که بخوام از اول شروع کنم اونم وقتی واقعا مشکلی ندارم. زنگ زدم و وقت رو کنسل کردم .و گفتن باید نصف ویزیت رو خسارت بدی. این پول رو میپردازم اما راضی نیستم نتیجه اش هم میشه اینکه اعتمادم رو به مشاورم از دست میدم

حس میکنم تبدیل شدم به یه کیف پول که هر وقت دلشون بخواد ازش برداشت میکنن.

از سادگی خودم حرصم میگیره

پ.ن؛ دو ساعت بعد به مشاورم پیام دادم و ازش خواستم از خیر خسارت بگذره اونم تو رودربایستی قبول کرد


اگر یک چیز توی دنیا باشه که باعث شه تن به هر نوع درمانی بدم اون چیز اضطرابه.

دیروز جواب آزمایشمو گرفتم.

بازم هورمون هام بهم ریخته 

فقط به خاطر استرس خیلی زیادی که بهم این مدت وارد شده 

چرا نمیتونم از شر این استرس راحت بشم؟

پ.ن: علی رغم تردید خیلی زیادم جلسات نوروفیدبک رو شروع کردم.یه جورایی عجیب غریب و ترسناکه. فقط امیدوارم جواب بده .فعلا که فقط سرگیجه دارم


۱.موهامو کمی کوتاه کردم و رنگ انگوری گذاشتم .البته توفیق اجباری بود.خوشگل شده آبجیم میگه چه عجب یه بار کاری کردی و دوستش داشتی

۲۰ این روزا در مقابل بد اخلاقیای همکارم هیچ عکس العملی نشون نمیدم .فقط میشنوم ،حتی بهش فکر هم نمیکنم یه وقتا که زیاد غر میزنه هندزفری میزارم و میرم پی کارم.

۳.هفته قبل حسابرسه منو برد اداره دارایی به عنوان کارمند حسابداری و وقتی بهش گفتم از من باسابقه تر خیلی هست .گفت: اتفاقا گفتن ،منتها گفتم یه آدم عاقل باهام بفرستید

برگشتنی ازم خواست اسنپ بگیرم و برگردم دفتر .مدیرم نبود برای همین پول اسنپ رو دیروز از مدیرم گرفتم. وقتی براش تعریف کردم که رفتم اداره دارایی، با تعجب گفت یعنی تو انقدر پیشرفت کردی که میری دارایی؟ منم با خنده گفتم قرعه به اسمم افتاد دیگه

۴.پارسال یه کار سخت رو بهم سپرده بودن که امسال به دو نفر سپردنش. اون کسی که باهاش کار میکردم به این دو نفر گفته پارسال خانم فلانی خیلیی حواسش جمع تر بود و کارش بهتر بود 

۵.یه بار مشاورم گفت فلانی تو کارمندی هستی که نفر بعد از خودت رو بیچاره میکنی و حالا دارم میبینم نمایندگی هایی که یه مدت دنبالم میگشتن و حالا این آدم و حسابرسه.

خب خیلی خوبه که این چیزا به گوشم میرسه.

۶.دیروز جلسه نوروفیدبک داشتم و به طرز خیلییی خوبی نئشه ام.اولش به شدت مضطرب و عصبی بودم اما وقتی جلسه تموم شد حس کردم چقدر خوبمممم. فکر میکردم یه حمله میگرن سنگین داشته باشم که شروع نشد حتی با وجود اینکه شرایطش کاملا مهیا بود.

یه چیز جالب مدتها بود خواب نمیدیدم اما الان یک هفته است دوباره خواب میبینم احتمالا از تاثیرات نوروفیدبکه

ببخشید طولانی و پراکنده نوشتم.


امروز صبح که بیدار شدم یه موج ناامیدی عین یه کاور نامرئی تمام بدنم رو پوشونده .ممکنه حالا که دوازده ساله ایی این نامه به نظرت خیلی تلخ و مسخره بیاد و بگی من هیچوقت این کارا رو نمیکنم اما باور کن من بیست و چند سال بعد میدونم که همه این کارا رو میکنی.پس گوش کن بچه من صلاحت رو میخوام.

امیدوارم هنوز ماجرای *مو پر* برات پیش نیومده باشه ولی یه پسری تو کوچتون هست که ب عاشقش میشه و میره به همه میگه تو بودی نتیجه میشه اینکه کلی لیچار میشنوی و تصمیم میگیری هیچوقت عاشق نشی تا تحقیر نشی.و پاش وایمیستی .لطفا لطفا لطفا این تصمیم رو نگیر تو باید با آدمای زیادی آشنا بشی و تجربه کسب کنی خودت رو سرزنش نکن ببین تو باهوشی ، زیبایی و قابل احترام. وقتی هجده سالت میشه عاشق میشی لطفا وایسا فرار نکن و بزار ح عشقش رو به زبون بیاره اینو کسی میگه که هنوزم وقتی به ح فکر میکنه حسرت میخوره. وقتی بیست سالته لباس سیاه عزا میپوشی خاله ات میگه الهی بمیرم جای لباس سفید عروس لباس سیاه قسمتت شد .لطفا اینو به هیچی ربطش نده و زندگیتو بکن .کلا بی خیال حرف مردم شو .قوی باش .شجاع باش .احساساتت روحبس نکن .خودت رو حبس نکن .

تو دانشگاه جای مهندسی مشاوره بخون یا حسابداری.کاری رو بکن که بهت لذت میده با پسرای دانشگاه مهربون تر باش و گاهی لبخند بزن .اگر لبخند بزنی معنیش این نیست که دختر بدی هستی.زود سر کار برو هر کاری اصلا برو تایپیست شو میخوام وقتی سی ساله میشی مستقل بشی حتما طلا زیاد بخر وقتی سی و چند ساله ای طلا خیلی گرون میشه و میتونی با فروشش خونه بخری بعد بار و بندیلت رو جمع کن و برو سر خونه خودت.

یه چیز خیلی مهم یا هیچوقت گواهینامه نگیر یا اول یه ماشین ارزون بخر و بعد برو دنبال گواهینامه نه اینکه ده سال بعد از انقضای گواهینامه ات آخرین باری که رانندگی کردی با افسر راهنمایی باشه.

خیلی چیزا هست که بعدا میفهمی لطفا بهم گوش کن و بدون من عاشقتم حتی اگر بازم اشتباه کنی و حرفمو گوش نکنی .

ممنون از

هاتف برای دعوتش


یک روزی اگر مادر بشم به دختر .پسرم یاد میدم که تحت هر شرایطی باارزشه و قادره توی زندگیش انتخاب کنه. بهش میگم حق داره عاشق بشه حق داره بالغانه رفتار کنه و زندگی کنه. بهش میگم همه چیزایی که در مورد دوری از جن س مخا لف میشنوه دروغه. بهش میگم خدا ما رو برای هم خلق کرده برای تجربه های عاشقانه برای بقای نسلمون برای آرامشمون و ما به هم نیاز داریم نه به عنوان حامی نه به عنوان ناجی .به عنوان دو تا آدم که هدف مشترک دارن قراره کنار هم رشد کنن و هر کدوم همزمان توی مسیر خودشون پیش میرن.بهش میگم هر وقت عاقل شدی با عقلت عاشق شو. باید بدونه همیشه کنارشم. حتی اگر اشتباه کنه.

اگر روزی از مدرسه بیاد و بگه اولیای مدرسه بهش گفتن ف ا ح شه. میرم و مدرسه رو روی سرشون خراب میکنم . نمیزارم با تعالیم سطحی و مسخره عذابش بدن به جاش دو تایی بارها قرآن رو ختم میکنیم و معنیش رو میخونیم .دوست دارم بدونه اجباری نیست انقدری که تو قیامت از موهاش آویزون کننش و این مزخرفات حاصل یه مشت ذهن پوسیده اس.اون باید توی دنیای امنی زندگی کنه که من و همسرم به عنوان مادر و پدر براش فراهم میکنیم.باید عاشقی رو نفس بکشه.


باز بهم ریختم پر از بغض شدم و پر از کینه.

کینه نسبت به آدم هایی که قرار بود پرورشم بدن اما دقیقا برعکسش عمل کردن.

تو کتاب والدین سمی میگه میتونید نبخشیدشون .خب نبخشیدشون این تصمیم شماست. و این جمله فشار زیادی رو از روی آدم های درگیر برمیداره اینکه میتونیم نبخشیم تا وقتی که زخم هامون ترمیم بشه.

دوباره شروع کردم به سرزنش خودم .این بار آگاهانه و این بار دردش بیشتره .

با دکتر جلسات نورو حرف میزنیم اکثر جلسات. وقتی زیر دستگاه برقم حوصله هر دو تامون سر میره بیشتر من .

در مورد همه چیز حرف میزنیم بیشتر در مورد پدر و مادرامون و بلاهایی که سرمون آوردن.

دیروز بهم گفت خیلی خیلی خیلیی غیر قابل نفوذی.یه گارد محکم که حتی نمیخوای به من نگاه کنی! بهش گفتم میترسم.

به همه دنیا گفتم میترسم .اما نگفتم از چی؟! 

برام حتی صحبت کردن در مورد مسائل ج .ی راحت تره تا گفتن در مورد ترسم.

خانواده من همه چیز رو در مورد من و نگیم ازم گرفتن همه زن بودنمو ولی یه چیزی رو نتونستن بگیرن. 

آرزوی زن بودن توی وجودم موند و من ده ساله روزهامو براش میجنگم و شبها رویاشو میبینم .

من عین یه ت ر ن س بزرگ شدم در حالی که نبودم .

من تابلوییم که والدینم نقاشی کردن .فقط میخوام ازشون بپرسم با دیدن این تابلو حالشون خوب میشه؟ وقتی به جای درخت میوه بطری پلاستیکی کشیدن وقتی به جای خونه یه خرابه کشیدن. حالا خوشحالن؟


همیشه برام سوال بود چرا بعضیا بعد از تموم شدن درسشون بازم برمیگردن ودرس میخونن در حالی که نه سنشون سن دانشجوییه نه شرایطشون؟! 

اما پریروز خودم رفتم دوباره دانشگاه ثبت نام کردم نمیدونم اصلا چجوری میتونم بخونم و براش وقت بزارم؟ اما خب فعلا این کاریه که باید انجامش بدم چون یه جورایی بهم ممکنه امنیت شغلی بده. (یعنی فکر میکنم اگر از اینجا هم برم با لیسانس حسابداری و سابقه کار راحت تر کار پیدا میکنم!)

در هر صورت باز برگشتیم به دوران دانشجویی.


امروز رفتم دانشگاه.

اسم درس کاربرد ریاضیات در حسابداری ۲! من به عنوان پیشنیاز باید کاربرد ریاضیات در حسابداری یک رو هم پاس کنم.

استاد یه چیز ساده میگه مثلا یازده به اضافه دوازده میشه چند؟ و توضیح میده .من با اینکه همش یادم رفته( دقیقا ریاضی دوم دبیرستان حتی میتونم بگم کجای جزوه نوشته بودم اینا رو) اما با یه جرقه از اون ته مه ها میاد بیرون همه چیز. و داشتم با شاخ های دراومده بچه ها رو نگاه میکردم که میگفتن استاد نفهمیدیم! و یا اینکه استاد ما کارمندیم اگه میشه راحت ترش کنین

بعد پیش نیاز فقط دو نفریم من و یه بنده خدایی که از دبیرستان ریاضی نخونده .همش تصور میکردم قراره تو کلاس ریاضی یک چی یاد بگیریم؟ جمع یک رقمی؟ از تصورش یه لبخند بزرگ و یه حس تکبر خنده دار اومد سراغم.

پ.ن: اون روز با این دکتر نورو حرف میزدیم میگفت متالوژی میخوندم و ریاضیاتش سخت بود انصراف دادم و رفتم سراغ روانشناسی .بعد سر کلاس استاد معادله یه مجهولی حل میکرد و بقیه میگفتن ما نمیفهمیم. میگفت شاخی بودم تو کلاس ریاضی .امروز این شاخ بودن رو حس کردم

پ.ن:آقا بهم حق بدین ریاضیات مهندسی رو که پاس کنید و یهو بیفتید تو ریاضی دبیرستان غرور میگیرتتون

پ.ن آخر:من فقط فکر میکردم بامزه اس برای همین نوشتمش.


نامه را از داخل صندوق پست برداشت و در حالی که به شدت هیجان زده بود و صدایش میلرزید زیر لب گفت:وای خدای من بالاخره نامه ای که منتظرش بودم رسید .دستهامو ببین  داره میلرزه صدای گرومپ گرومپ قلبم رو توی مغزم میشنوم .نامه را بو کرد .بوی اقیانوس میداد بوی کوه .معلوم بود از راه دوری آمده.چشمهایش را بست و آرام پاکت را لای انگشتانش لغزاند دوست داشت نامه بلند بالایی باشد اما ضخامت پاکت نگرانش میکرد .با خود گفت شاید از کاغذ اعلای نازک استفاده کرده اینجوری پاکت سبک میشه.
چیزی برای باز کردن پاکت نیافت حس کرد دستانش عرق کرده اند و قلبش همین حالاست که بایستد .این نامه کریستوفر بود پس حق داشت که از شادی غش کند.اولین نامه کریستوفر از استرالیا.چشمانش را بست و به چشمهای درشت و آبی کریستوفر فکر کرد.از پشت میز بلند شد و رفت توی آشپزخانه میخواست نامه را با کارد آشپزخانه باز کند با احتیاط کارد را لبه پاکت گذاشت نمیخواست کاغذ توی پاکت آسیب ببیند .پشت میز آشپزخانه نشست و مثل بچه گربه ایی که موشی در تله انداخته نامه را بیرون کشید.با تعجب به کاغذ نگاه کرد یک برگ کاغذ معمولی .تای کاغذ را باز کرد .حس کرد حالاست که از هیجان قالب تهی کند . به نوشته های روی کاغذ نگاه کرد .چند جمله کوتاه.
ماری عزیزم امیدوارم خوب باشی .توی پاکت برایت دعوت نامه عروسیم را فرستاده ام خوشحال میشوم اگر بیایی. دوست قدیمی تو کریستف.


خواهرم یکی از کساییه که خیلی خوب بلده تمام انرژی روانیمو بکشه (الان پدرمم با این غلضت قادر به انجامش نیست).عین آب خوردن این کار رو میکنه. مثلا هر بار موهامو رنگ میکنم میگه خودت نمیتونی و برام رنگ میزاره و اون وسطا هی میگه پیر زن بالاخره پیر شدی .پیر شدی ولی هنوز مجردی!! اینو با خنده و شوخی میگه ها. و من از رنگ مو متنفرررم.

یا مثلا میخواد موهامو کوتاه کنه میگه آره اگه پول داده بودی و مش کرده بودی یا کراتین الان قدر میدونستی! اصلا مش و کراتین موهامو خراب کرده(مدل امتحانش شدم دو بار) یعنی موهام از وسط کنده میشه .اونم موهای من!!! که عمرا خراب نمیشد حتی مو خوره هم زیاد نمیزاشت.

یا مثلا میگه یه جوری کچلت کنم که تا سال دیگه موهات درنیاد .

یا مثلا غذا میپزه هی میگه شما پرنسسی فقط من تو خونه کار میکنم! 

یا میگم بریم بیرون غذا بخوریم. قهر میکنه و میگه نمیام من که لش و بی پولم! خب من اصلا از اینکه برای تو غذا بخرم و کنارت توی آرامش غذا بخورم خوشحال میشم به شرطی که تو خوشحال باشی.

یا مثلا امروز مشاورم میگه دیگه تایم انفرادی نیا بیا کارگاه فقط اونجا میتونم کمکت کنم چون تو موقعیت میزارمت! بعد به خواهرم میگم .میگه آره تو هم برای این شدی کیف پول.

استخر رو دوست دارم چون استخر نمیاد اما حسابی بهم عذاب وجدان میده بابت اینکه خواهر بدیم و تنها تایمی که میتونم باهاش باشم رو میرم استخر!

لذت همه چیز ازم گرفته شده یه روزایی دلم میخواد به جای کلاس برم تنهایی دو ساعت قدم بزنم و بعد بهش زنگ بزنم و بگم کلاسم تموم شد !

دلم میخواد یه کم تنها باشم . من ،هندزفریم و پاهام.

پ.ن:دلم براش میسوزه از صبح تا شب تو خونه تنهاست و کارای خونه رو میکنه نمیتونم اینا رو بهش بگم چون گناه داره ولی منم دلم میخواد نفس بکشم کمی.احساس میکنم به خاطر این احساسم خواهر بدیم


هیچ کس به عنوان یه خانم به من احترام نزاشت. این باعث کمال گرایی منه. احترام من دنبال احترامم.
.من بهت به عنوان یه خانم احترام گذاشتم.
ممنونم.

این چند خط مکالمه آخر من و دکترم بود . و من توی اتوبوس نشستم و گریه میکنم.

به خاطر نگی از دست رفته ام که قربانی احترام شده.

بعضی آدم ها تغییرت میدن.بدون اینکه بخوان


سومین باریست که برای فرار از شلوغی و به خواسته مشاورم سوار مترو شده ام توی چند جلسه اخیر به این نتیجه رسیدیم که باید دست از فرار کردن بردارم.بهش قول داده بودم کسی توی این سفرها همراهیم کند اما مثل همیشه کسی را پیدا نکردم.کف دستم عرق کرده گرما آزارم میدهد. بچه ایی توی بغل مادرش وول میخورد و نق میزند شاید او هم مثل من کلافه شده برایش شکلک درمیاورم امیدوارم عکس العملی نشان دهد اما انگار توجهی نمیکند او هم مثل من کلافه شده .کیف مسافر کناری محکم به شانه ام میخورد زیر لب ببخشیدی میگوید .صدای فروشنده های مترو با نق نق بچه و پچ پچ مسافرها ترکیب شده کمی آهنگ شاید حالم را بهتر کند در حالی که سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم با یک دست داخل کیفم دنبال هندزفری میگردم .کابل در هم پیچیده شارژر توی دستانم میلغزد میله مترو را رها میکنم و با هر دو دست مشغول جستجو میشوم، به جلو پرتاب میشوم یکی از فروشنده ها با غیظ ساک بزرگ و سیاهش را به پشتم میکوبد.میگویم آخ.با بی ادبی میگوید هی خانم کجایی؟و زیر لب غر میزند حالا مخاطبش من نیستم ' کلافه شدیم تو این گرما اینهمه آدم اینجاست ولی هیشکی هیچی نمیخره مردم از بس این ساکو با خودم کشیدم این طرف و اون طرف.به ساکش نگاه میکنم رقص رنگها توی ساک سیاه و زمخت توجهم را جلب میکند.روسری میفروشد.پسر بچه ای اسباب بازی جادویی میفروشد"خانوما اگه هر کپسول رو بندازین توی آب تبدیل به یه حیوون با مزه میشه،دلم میخواهد اسباب بازی جادویی بخرم ولی از سن و سالم خجالت میکشم.بالاخره هندزفری در حالی که مثل کلاف بهم پیچیده بود خودش را نشانم داد ته کیفم قایم شده بودزیربسته دستمال کاغذی و آدامس .هندزفری شیطان دست و پایش را بهم گره زده با هر سختی بازش میکنم حس میکنم مرکز نگاه خیلی ها شده ام.به صفحه گوشی نگاه میکنم ساعت را چهار و پنجاه و سه دقیقه اعلام میکند و میگوید دیدی باز دیر میرسی اگه واینمیستادی سه تا مترو بره الان رسیده بودی.میدانستم با ایستادنم باعث میشوم دیر برسم اما باید شجاعتش را پیدا میکردم.این دومین بار توی این چند هفته است.توی عالم خودم غرق هستم و به چیزهایی که قرار است به مشاورم بگویم فکر میکنم به او میگویم که انقدر که میگوید شجاع نیستم.و همزمان پلی لیست گوشیم را بالا وپایبن میکنم.چه زود به این ایستگاه رسیدیم!گردن میکشم تا ببینم دقیقا کجا هستیم؟ بیرون تاریک است بین دو تا ایستگاه گیر افتاده ایم.میترسم چراغ بالای سر سوسو میزنند.همه بی خیال نشسته اند انگار هر روز مترو اینجا توقفی سوسو ن دارد.راننده قطار اعلام میکند چند دقیقه ای توقف خواهیم داشت انگار مترو خراب شده.من از فضای بسته ،از تاریکی از جمعیت زیاد میترسم.فکر میکنم 'مترو سواری بخشی از درمانه ،قرار نبود اینطوری بشه اصلا اینجا چه کار میکنم بین اینهمه آدم؟'حالت تهوع دارم باز حمله هراس. بعد از اینکه مادرم فوت کرد از سایه خودم هم میترسم.چهره مامان از جلوی چشمم کنار نمیرود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پنجشنبه ،صورت رنگ پریده مامان .'رنگ من هم حتما پریده.راستی چی شد؟ دکتر با لبخند گفت ایست قلبی کرده .من هم حمله قلبی دارم.دکتر من هم لبخند میزند تصاویر آشفته میشوند ،مامان ،فنجان چای ،دکتر، آمبولانس، سرمای پاییز و من که با چادر گلدار و تاپ دم در ایستاده ام میلرزم ولی سردم نیست.میخواهم فرار کنم اما نمیتوانم .باز هم شروع میکنم به سرزنش کردن خودم.نه من حمله قلبی ندارم.الان نه شاید بعدا.مطمئنم باز حمله هراسه. من سالمم مثل مامان که یهو سکته کرد بدون هیچ علامتی .'با لحن سرزنشگری میپرسم چرا علیرغم تلاش هام بهبود پیدا نمیکنم؟ به خودم میگویم آروم باش این والد سرزنشگرته من هر روز بهتر از روز قبلم.میخواهم به فکرم بخندم اما نمیتوانم.به خودم میگم همه چیز بهتر میشه  کف مترو مینشینم وگوشهایم را میگیرم ،تلاش میکنم حالم بهم نخورد،بی دفاع و تنهام اگر بمیرم کسی پیشم نیست.چهره مامان اینجاست ،ساعت چهار و نیم مامان نشسته توی هال و داره چایی میخوره.پیراهن قهوه ایی هندی تنشه.رنگ پریده اس تازه از کلاس نقاشی برگشتم و دارم براش از کلاس حرف میزنم.چرا نفهمیدم چقدر حالش بده؟ مامان حالش بهم خورد.آمبولانس آمد خیلی دیر.عرق سرد از تیره پشتم سر میخورد و میرود پایین. کاش کسی در آغوشم میگرفت.دلم میخواهد گریه کنم .شروع میکنم به شمردن شاید حواسم پرت شود یکی از فروشنده ها موقع پیاده شدن ساکش را محکم به پشتم میزند حتی نای ناله کردن ندارم به شمردن ادامه میدهم ده یازده دوازده سر راه نشسته ام اینجا کجاست؟ مترو کی راه افتاده ؟کجا باید پیاده شوم؟ خانمی با عصبانیت از کنارم رد میشود و کیفم را لگد میکند فکر میکنم رنگم پریده شروع میکنم به صلوات فرستادن الهم صل علی . دختر بچه ای دستش را روی سرم میکشد نگاهش میکنم یک پیراهن سرخابی گلدار پوشیده شاید هفت ساله باشد.لبخند میزند و میگوید؛ مامانم گفت اگه حالتون بده بیایید بشینید جای من .من روی پای مامانم میشینم نگاهش میکنم همچنان لبخند میزند و آبنبات ترش قرمز رنگی را توی دستان کوچکش گرفته .میگوید بگیرش تا جامونو کسی نگرفته. لبخند میزنم دست کوچکش را میگیرم و آرام بلند میشوم.امروز حرف های زیادی برای گفتن به مشاورم دارم.


میخوام برات بنویسم اما چون بلد نیستم دست به دامن جناب حافظ شدم .

من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم

 


دیشب با استرس خوابیدم چون میخواستم برم سونو.و کلی خیال پردازی هم کردم البته از نوع منفی! هی توی ذهنم میومد اگر نتیجه به نفع سر طا ن بود اولین نفری که بهش میگم مشاورمه یه پیام براش میفرستم و بهش میگم که سر طا ن دارم ، تصور میکردم زنگ میزنه و من کلی باهاش حرف میزنم و برای زندگی نزیسته ام گریه میکنم و بهش میگم که قصد درمان هم ندارم. این فکر آزارم میداد انقدر که بعد از کلی تلاش عوضش کردم فکر کردم هیچی نیست و زنگ میزنم به خواهرم که اونم خوشحال میشه (البته نشد چون فکر میکرد الکی دارم دکتر میرم الانم ازم دلخوره)بالاخره شب به هر سختی بود صبح شد .

صبح رفتم برای سونوگرافی فکر میکردم ساعت ۸ باید اونجا باشم در حالی که هشت و نیم مرکز رو باز کردن هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و از هوای پاییزی استفاده کردم و رفتم پیاده روی تو خیابونای خلوت .به یه پارک کوچیک رسیدم که خانوم ها داشتن توش ورزش میکردن نشستم و یه یک ربعی نگاهشون کردم،دوست داشتم برم باهاشون ورزش کنم اما دست چپم درد میکرد و از طرفی نگران این بودم که بدنم عرق کنه پس فقط تماشاشون کردم و بعد هم برگشتم تا سر مرکز دوباره.

دکتر ساعت ده اومد و توی یک ساعت و نیم بیکاریم شروع کردم به وب گردی. وب یکی از دوستان رو باز کردم و دیدم متاسفانه بیماره و بستریه.یکی دیگه از وب نویس ها مادرش فوت شده متاسفانه. فقط تو وب غزلک روزمرگی بود که خب خیلی خوب و سرگرم کننده بود چند تا پستش رو خوندم و رفتم اینستاگرام. 

یکی از اینستاییا همسرش پلیس بود و دائم نگران بود که بلایی سرش بیاد .اما همسرش چند روز قبل بر اثر یه حادثه فوت کرده .اینستا رو باز کردم و دیدم آخرین پست همسرش رو به اشتراک گذاشته مال تقریبا یکی دو روز قبل از فوتش یه پست خیلی شاد که زیرش همه تسلیت نوشتن.

با دیدن پست به جز اینکه خیلی متاثر شدم به خودم گفتم اگه قرار باشه بمیرم چه فرقی میکنه با این بیماری بمیرم یا یهو ایست قلبی کنم یا یهو برم زیر ماشین؟ اگه قرار باشه بمیرم میتونم بدون هیچ هشدار قبلی بمیرم. راستشو بگم تا برم داخل کلی استرسم کم شده بود. و خب خبر اینکه فعلا مردنی نیستم نه حداقل تا وقتی که میتونم راه برم ببینم و بشنوم. اینا سلاح های خوبین برای مبارزه با افسردگی و ناامیدی.ولی خب حواسمو باید بیشتر جمع کنم.

پ.ن: یه روز یکی بهم گفت تو میخوای همه چیز کامل و عالی باشه بعد بری زندگی کنی نیازی نیست همه چیز کامل و عالی باشه فکر کن همین روزایی که توشیم زندگیه همین الان زندگی کن


صبح م بیرون بودیم.یه مادر با یه دختر تقریبا شش یا هفت ساله و یه پسر چهار ساله یا حتی کوچیک تر داشتن جلوی ما میرفتن.مادره به دخترش میگفت:الان میبرمتون میزارمتون خونه و میرم. تا شبم برنمیگردم خودتون بمونید، اینهمه زحمت میکشم اینهمه سختی میکشم لیاقت ندارید نه تشکر میکنید نه قدر میدونید و دختر بچه التماس میکرد که مادرش این کار رو نکنه پسر بچه یا اصلا عقلش نمیرسید به اینکه مادر چی میگه یا چون مخاطب مادر نبود فکر میکرد بهش ربطی نداره .به خواهرم گفتم گوش کن ،طرحواره رهاشدگی این طوری شکل میگیره.

خواهرم گفت احتمالا روش تربیتی که مادر باهاش بزرگ شده هم همین بوده و یه مثال از بچگی خودش گفت .مادر باید کمک بگیره و درمان بشه.

بچه توی سن شش یا هفت سال رو نباید تحت هیچ شرایطی تهدید به ترک کرد .بچه متوجه نیست این تهدیده یا واقعیت و از اونجا که کاملا وابسته اس حس خطر میکنه هر چقدر سن بچه کمتر باشه تهدید جدی تره کما اینکه اون دختر داشت به مادرش التماس میکرد که این کار رو نکنه. مادر داشت بهش حس بی ارزشی رو القا میکرد و دوست نداشتنی بودن که در آینده اگر تکرار بشه منجر به طرحواره رها شدگی و نقص و شرم میشه

من میفهمم اون مادر احتمالا خیلی خسته بود و احتمال زیاد اصلا این کار رو نمیکنه اما یه الگویی توی وجودش هست که به نسل بعدی منتقل میکنه و این چرخه ادامه داره.


زندگی طبیعی یعنی اینکه اگه توی دوازده سالگی خانواده ات فهمیدن با دیدن یه نفر از جنس مخالف ناخودآگاه قرمز میشی با خاک یکسانت نکنن 

و توی سی و چند سالگی اون لحظه عین پتک نیاد روی سرت و بفهمی تمام این سالها با یه دروغ زندگی کردی


توی آینه نگاه کرد. با نوک انگشت‌های خیس‌اش شروع کرد به درست کردن موج‌های مشکی روی سرش، دوستانش می‌گفتند، این مدل مو به او می‌آید. معمولا اجازه نمی‌داد صدای آدم‌ها، ظاهرش را تغییر دهد ولی حالا این تغییر را دوست داشت.  زیر لب گفت: 
" عالی شد " 
و آخرین حلقه سیاه را روی پیشانی‌اش جابه‌جا کرد. به تصویر خودش، توی آینه زل زد. دندان های براق و یک دستش را به آینه نشان داد و یک لبخند درخشان زد. از وقتی دندان‌هایش را کامپوزیت کرده بود بیشتر لبخند می‌زد و کمتر سیگار می‌کشید. چشمش به  تار موی سفیدی که لابلای سیاهی موهایش می‌درخشید، افتاد و آن را آرام کند. ریشه مو کمی مقاومت کرد و بعد با صدای تق بلندی کنده شد. دردش گرفت. زیر لب آخی گفت، یک ابرویش را بالا برد و اخم کرد. ناگهان توی آینه چهره دخترک در ذهنش نقش بست. دختری با مانتوی صورتی، کفش های کتانی و یک صورت یخ زده که خبر از سرمای قلب دخترک میداد، از به یاد آوردنش هم عصبی می‌شد. فکر کرد:
 "اگر دندان عقلم را بدون بی حسی می‌کشیدم انقدر درد نداشت" 
هیچ‌وقت در تمام طول سال های کاری و تحصیلی‌اش هم‌چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود، چیزی درونش شکسته بود. همیشه دخترها به دنبالش بودند مخصوصا آن روزها که فیتنس کار میکرد و عضلاتش به زیبایی اسب کهر بود. صدای شکسته شدن قلب های زیادی را شنیده بود، همیشه او بود که به دخترها پشت می‌کرد اما حالا
 به خودش آمد.یادش آمد حتی توی خواب هم، به او فکر می‌کرده به موهای پریشان و دندان های نامرتب‌اش . به او که با ورود به اتاق درمان برخلاف بقیه حتی نگاهش را هم از او یده و در جواب سلامش چاقویی به برندگی الماس پنهان کرده بود. مگر غیر از این می‌شد که او آدم همیشگی باشد؟ همه چیز عادی بود. مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرده بودند، مثل همیشه سعی کرده بود در چشم های مخاطب‌اش نگاه کند و حرارت وجودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. به خودش گفت: " کجا غلط بود؟ " و به آینه اخم کرد. انقدر جدی و محکم ایستاد که فکر کرد آینه از حجم نگاهش ترک میخورد. زیر لب زمزمه کرد: 
"من که زشت نیستم. دیروز دوش گرفته بودم و لباس تمیز پوشیده بودم، کثیف هم نبودم. نکند ایرادی داشتم که از نگاه کردن به من اِبا داشت؟ دستش را روی شکم‌اش کوبید و صدای هندوانه رسیده را شنید. همیشه بابت اضافه وزن‌اش خجالت می‌کشید و حالا داشت شبیه هندوانه می‌شد. صورت بدون ریش‌اش خیلی شبیه مادرش بود و او از این شباهت بیزار بود. وقتی دبیرستانی بود همه پسرهای فامیل او را با اسم مادرش صدا می‌زدند. خیلی دیر، ریش، مهمانِ صورت نه‌اش شده بود. اما همیشه دوستش داشت، این هدیه ای برایش بود. شانه ریز را برداشت و شروع کرد به شانه کردن ریش‌اش، می‌خواست مطمئن شود که دیروز زیادی کوتاه‌اش نکرده باشد. صدای برس، با صدای افکارش قاطی می‌شد. او عاشق صدای مردانگی‌اش بود. دخترک جوری نگاه می‌کرد که انگار دارد به یک تکه رومه کهنه نگاه می‌کند. این فکر باعث شد صدای ساییدن دندان هایش بر روی هم بلند شود. با شنیدن صدا تازه متوجه شد که چقدر عصبی است. حوله را که آرام، روی آویز نشسته بود با غیظ کشید و نم دستهایش را گرفت.
"جلسه بعدی به او نشان می‌دهم رئیس کیست! او باید یاد بگیرد به من احترام بگذارد. " صدای زنگ تلفن از آن سوی اتاق بلند شد. حوله خیس را توی دستش محکم فشار داد، حوصله تماس های نامزدش را نداشت. حتما خودش بود و دوباره چیزی نیاز داشت. از دستور دادن‌ها، و وابستگی ترانه خسته شده بود حوله را روی مبل پرت کرد و گوشی تلفن را از پریز کشید. سیم دو شاخه تلفن کنده شد. شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. عادت داشت وقتی ذهن‌اش بهم می‌ریخت شروع به راه رفتن کند و حالا خیلی عصبانی بود، دخترک نقطه مقابل ترانه بود. به ساعت نگاه کرد که با صدای بلند، تیک تاک کنان می‌رقصید، زمان کمی تا رفتن داشت، رانندگی کردن را دوست نداشت. مثل فکر کردن به دختری که حاضر نبود نگاهش کند. بعد از چند دقیقه کمی آرام‌تر شد. سعی کرد موضوع را از دید حرفه ای ببیند، چه چیزی او را آزار می‌داد؟!  اطرافش همیشه پر از زن بود و او مردی بود که شاه کلید قدرت را در دست داشت. ترانه، مادرش و هم‌کلاسی هایش. حالا رفتار دخترک به او حس کِهتری داده بود و دخترک آزارش میداد. اگر واضح‌تر می‌دید، رفتار دختر ترس بود. اما از چه چیزی می‌ترسید؟ با صدای بلند به خودش گفت :
 "من که ترسناک نیستم، هستم؟ من شبیه هیولای مهربان شرکت هیولاها هستم." جلوی آینه‌ی بالای جا کفشی ایستاد، سوییچ و دسته کلیدش را برداشت، کلید جلنگ جلنگ کنان رفت توی جیب کت بلند دودی رنگ، خودش را نگاه کرد. ریش‌های مرتب شده و موهای مشکی بلندی که به عقب شانه زده و با کش موی همرنگ بسته شده بود و این هندوانه لعنتی، دستش را روی شکمش کشید و زیر لب گفت:
 "درستش می‌کنم. اگر حس دخترک واقعا ترس باشد چه؟ نکند دارد از خودش در برابر من محافظت میکند؟"

دلش برای دختر سوخت. آرام گفت:
 "دخترک بیچاره حتما خیلی ترسیده " 
توی خیال‌اش جلو رفت و دست روی موهایش کشید، آغوشش را گشود و محکم در آغوشش پناهش داد، با این کار می‌خواست تمام امنیت دنیا را به او بدهد، ‌می‌خواست به او بگوید نیازی نیست از من بترسی‌. در خانه را قفل کرد. تمام افکارش با صدای زبانه قفل دور شدند و فقط یک سوال بی جواب در ذهنش ماند. چرا؟


 پنجشنبه وقت مشاوره دارم جلسه قبل رو کنسل کردم این جلسه رو کنسل کنم خیلی ضایعس. دفترش اون سر شهره و ساعت برگشتم میخوره به هشت و نه.یه مسیر یک ساعت و نیمه هم مترو سواری دارم. الان از نظر روحی داغونم. به این جلسه بعد از یک ماه و نیم نیاز دارم ولی اگه اوضاع شلوغ باشه میترسم که این راه رو برم و برگردم شما جای من باشید چیکار میکنید؟ من خیلی ترسوام


من چند ساله کار میکنم ولی پول یه پراید رو ندارم.پول ندارم یه آپارتمان اجاره کنم و هر چقدر پس انداز میکنم بیشتر حس بازنده بودن دارم بابت لذت هایی که با پس انداز کردن پول از دست میدم. 

با این اوضاع تا این سن که ازدواج نکردیم .بعد از این هم نمیتونیم.

من هیچوقت به رفتن فکر نمیکردم .باید بمونی و بسازی .

اما چی رو بسازیم؟ به چه امیدی بسازیم؟


امروز سوم آذره.

پانزده سال گذشت 

پانزده ساله نمیدونی چه روزایی بر ما میگذره.یادمه همیشه مشکل خواب داشتی. راحت بخواب 

پ.ن:ما همیشه بچه های بدی برای مادرم بودیم شک ندارم الانم هستیم و ازمون راضی نیست . برای آرامش روحش دعا کنین.


دیروز رفتم مشاوره مترو پر از آدم بود .تعجب کردم از دیدن اینهمه آدم تو مترو. همه چیز عادی بود جز اینکه کرایه تاکسیا دو برابر شده و نمیشه بهشون اعتراض کرد .میگن بنزین گرون شده.نمیدونم باید از چه طریقی و به کی شکایت کنم بابت این دو برابر شدن

حال کلی این روزام بد نیست .خودم به خودم افتخار میکنم چرا که عکس العملم دربرابر وضعیت موجود خیلی خنثی است. فکر میکنم اینهمه کتاب خوندن و مشاوره رفتن کمی تغییرم داده.

نبود اینترنت خیلی اذیتم نمیکنه .در هر صورت به وبلاگ دسترسی دارم و اپلیکیشنای کتابخوانمم سر جاشه ولی این به این معنی نیست که خوشحالم امروز کلافه و ذله بودم دلم برای دوستان مجازیم تنگ شده .تازه داشتم زبان یاد میگرفتم دو تا بازی آنلاین داشتم و یه نرم افزار طراحی آنلاین داشتم که هیچکدوم وصل نمیشه  بدترین قسمتش اینه که دیگه نمیتونم چیزی سرچ کنم.عادت دارم هر چیزی رو که نمیدونم سرچ کنم و این عدم دسترسی داره اذیتم میکنه. کاش درست بشه. انگار برق و آب قطع شده باشه 

با همکارم توی دفتر قهرم یک هفته میشه. مشاورم میگه همکارت سایه توعه.چیزی توی وجودش هست که تو سرکوبش کردی برای همین انقدر روی اعصابته . نظرش این بود که باید نسبت بهش رویه ام رو تغییر بدم تا دیگه نتونه اذیتم کنه.

پریروز شرکت را یتل زنگ زده که اینترنتت رو چرا تا حالا فعال نکردی؟ میخواستم بگم کوری؟ اما خودمو کنترل کردم و گفتم این کار رو میکنماز همین تریبون اعلام میکنم اگر نت درست نشه دیگه اصلا دیتا نمیخرم.دقیقا دو تا از دوستامم دیروز که دیتاشون تموم شده نخریدن. اگر دیتا نخریم شرکت های ارتباطی زیادی ضربه مالی میخورن.

 


سکوت این روزام از یه بی حسی مطلقه نه اینکه ناراحت باشما نه بالعکس یه جور عجیبی ساکنم. عصبی میشم قاطی میکنم اما توی همون حال هم همه چیز یه جورایی ساکنه . فهمیدن اینکه اوکی من خیلی چیزا رو نمیتونم تغییر بدم یا کنترل کنم .پس نه کنترل میکنم نه میخوام تغییرشون بدم .فعلا تنها چیزی که دست منه منم.

چند روز قبل تو مجموعه تست صدا میگرفتن از هر کی میخواست. من به شدت خجالتیم از فکر کردن بهش هم سرخ میشم مدیر یکی از مدارس بهم گفت تو صدات خیلی خوبه برو تست بده اولش جدی نگرفتمش بعد گفت جنس صدات

اینه رفتم لینک رو دیدم.دروغ چرا انقدر خندیدم که چشمام پر اشک شد. بعد یادم افتاد که دخترای زیادی بهم گفتن که فلانی صدات خوبه و خب رفتم تست دادم. 

آقایی که تست میگرفت کسیه که من دائما دارم باهاش تلفنی حرف میزنم .از خجالت سرخ شده بودم نشستم روی صندلی چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدام میلرزید ولی انجامش دادم.کلا دو بیت رو با چشمهای بسته خوندم و بلند شدم.

وقتی اومدم پایین خوش خنده شروع کرد ادامو درآوردن که صدات میلرزید خندیدم و گفتم اما من شجاعت انجامش رو داشتم و دیگه هیچی نگفت.

اما تا شب خجالت زده و عصبی بودم و حتی شروع کردم به سرزنش خودم اما از پسش براومدم.

امروز آقایی(متاهله) که تست میگرفت بهم گفت واقعا عالیه که اومدی تست دادی.اعتماد بنفست خیلی خوبه حالا من داشتم سکته میکردما. گفت همین که اعتماد بنفس داری یعنی بقیش با ماست!

این دومین آقاییه که بهم میگه بقیش با من اولیش مشاورم بود که خب باور کنید حداقل شصت درصد قضیه با خودم بوده تا حالا. خدا بخیر بگدرونه

اما حسم تو این چند روز.

دیگران من رو به شکل یه خانم میبینناین حقیقت باعث شد گریه کنم.بله من گریه کردم چون سالهاست که یه دختر کوچولوی شاد رو توی لایه های مختلف وجودم قایم کردم و حتی اجازه نمیدم به چیزی که هست فکر کنه.

کم کم دارم یاد میگیرم.کاش آدم های زیادی بهم میگفتن که وقتی بهم نگاه میکنن چی میبینن؟

کافیه فقط بخشی از دیده هاشون خانم بودن من رو تایید کنه دارم کم کم یاد میگیرم و بالاخره یه روز حتما یاد میگیرم


یه استاد آقا و جوان داریم که خیلی مذهبیه که سر کلاس بحث میکنه و رو اعصاب من حداقل پاتیناژ میره . دو جلسه است مابین حرفهاش از تنهایی و خلای زندگیش می ناله اون وقت من خیلی شیک گفتم استاد کی گفته ما بدون حضور مردها میمیریم؟ ما که به مردها احتیاج نداریم. البته منظورم مالی و اینا بود

آخر جلسه گفت جزوه رو پی دی اف کن و برام بفرست .منم اول طفره رفتم اما در نهایت جزوه رو فرستادم براش 

بعد فرستادن جزوه یادم افتاد عکسای پروفایلمو چک کنم

وقتی نگاهش میکردم یه دختر مستقل جسور و شجاع دیدم.

یه دختر که رهاست و دیگه در بند خیلی چیزها نیست و یکی از این خیلی چیزها حرفهای مردمه.حس میکنم دقیقا در خلاف جهت اون استاد بود عکس پروفایلم.و حالا بابت کشف این دختر خوشحالم

اینم

پروفایل

 

در ضمن یلداتون مبارک


یه وقتایی دلم میخواد به حال زن های اطرافم زجه بزنم. زن هایی که نمیدونن یا نمیخوان بدونن که باارزشن .

دختر بیست و چند ساله ایی که از دوست پسرش! کتک میخوره و وقتی بهش میگم چرا تحمل میکنی؟ میگه دوستش دارم.

میگم این دوست داشتن نیست. میگه تو تجربه اش نکردی، نمیفهمی! 

یا دختری که نامزدش جلوی چشمش با زن دیگه ای رابطه ج داره و دختر خودشو زده به نفهمی که مست بود ،نفهمید ،پیش اومد.(به نظر من این میشه دو تا گناه نابخشودنی.مست بودن و خیانت)

نمیفهمم.

.این مدل دوست داشتن رو نمیفهمم .این مدل متاهل شدن و بودن یکی توی زندگی رو نمیفهمم.تزریق ژل ،بوتاکس ،تتو و عملای لاغری رو نمیفهمم.من اینجور تغییر کردن فقط برای خوش آمد کس دیگه ایی رو نمیفهمم.فقط میفهمم، کسی که میاد توی زندگی من باید بهم احترام بزاره ،به خودم، علایقم و سلیقه ام .

من هم متقابلا به او احترام خواهم گذاشت.میفهمم که اگر تغییر میکنم برای خوشحالی خودمه و با رضایت خودم.قرار نیست چیزی باشم(چیزی باشه) که نیستم(که نیست) قراره خودمون باشیم ،قراره کنار هم بزرگ بشیم.قراره بال باشیم برای پرواز نه زنجیر برای سقوط.

گاهی دلم میخواد برای زن های سرزمینم زجه بزنم زن هایی که نمیدونن چقدر با ارزش و قابل احترامن .در عوض هر چیزی رو تحمل میکنن فقط به خاطر اینکه نمیدونن و نمیخوان بدونن.


دقیقا نزدیک امتحانای ترم به شدت مجذوب بازار بورس شدم منی که به این چیزا هیچ وقت توجه نداشتم الان هر اطلاعاتی بهم میرسه میبلعم .تصمیم دارم چند تا کتاب بخرم و در موردش یاد بگیرم.البته نگران امتحان ها هم هستم که اگه نبودم بدون شک میرفتم کتاب میخریدم در مورد بورس.

تو محل کارم به مرگ و زندگی گفتم که بورس ثبت نام کردم. زندگی مردده و ترجیح میده پولش رو بزاره توی بانک و سود بیست درصد بگیره. 

مرگ ولی به سرعت گفت منم ثبت کن و بهش یاد دادم که خودش ثبت نام کنه.

مرگ رو اعصابمه کمی. تا حرفی میزنی میگه منم بدون اینکه بخواد در موردش ریسکی بکنه و چیزی یاد بگیره.فقط میخواد عقب نمونه.مشاورم میگه مرگ احتمالا کمی شبیه سایه توعه ممکنه ولی نه با این غلظت.

این روزا خیال پرداز شدم.مشاورم خیال پردازی و تمایلم به بورس رو هم ربط میده به اینکه دوست دارم محل کارم رو تغییر بدم، دلم میخواد کاری برای خودم بکنم که به بیشتر پول درآوردنم منجر بشه و تنها راهش اینه که ریسک کنم‌. قبلا هم ریسک کردم پیج اینستاگرام، بافتنی،کچه،روبان دوزی .ولی جرات دنبال کار رفتن رو ندارم.

روزی که برای اولین بار سهم خریدم همش صد تومن خرید کردم و به خودم گفتم الان تا مبلغ زیر پانصد تومن ضرر رو میتونم ریسک کنم و تحمل کنم پس تا یاد نگرفتم بالاتر نمیرم.و امیدوارم تا عید یاد بگیرم و شجاعانه تر رفتار کنم

 دوستی که داره بهم یاد میده میگه که تا ریسک نکنی و شکست نخوری موفق نمیشی.

این شعر یهو یادم اومد.

بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی


من و خواهرم اینجا نگران نشستیم که بابا بیاد حول و حوش ساعت نه اومد بدو بدو وضو گرفت و رفت پرسیدم کجا؟ گفت یه جا میرم دیگه! 

حالا اومده ازش میپرسم کجا بودی؟ میگه شاه عبدالعظیم بودم رفته بودم دعا کنم و حرفای دلمو بهش بزنم . 

میدونم فقط و فقط و فقط میگه خدایا به پسر من یه پسر بده .عمرا حرفی از دهنش دربیاد و برای ما دعا کنه .از ما متنفره .ما سربارشیم.

و من همیشه دعا میکنم خدایا به برادرم بچه نده زنش لایق مادر شدن نیست .بزار همون طور که برای ما دعا گرفته و ما حسرت همه چیز به دلمون مونده حسرت همه چیز به دلش بمونه.

پسرش مشهده با اون عن خانوم. 

عن خانوم از بس نحسه پا هر جا میزاره اونجا ویران میشه بعد اینکه رفتن سوریه .جنگ شد ، چند وقت پیش کربلا بود که اونم. ازش متنفرم .بیشتر به خاطر اینکه خدا ما رو فراموش کرده ،انگار نه انگار ما رو خلق کرده ولی اون عن خانم مارکوپلوعه . دخترهاصلا دلیل اینکه از خدا و دین بریدم عن خانومه .با دعا و جادو و جمبل به همه چی رسیدن اون وخ من خر تا حالا پیش دعا نویس نرفتم .

شایدم باید مث خواهر اون بدکاره میشدم تا خوشبخت بشم .

آهان برگردیم سر حرف خودمون.

بابا وسط حرفاش میگه زنگ زدم به پسرم که ببینم الان که مشهده کاری رفته یا.؟

بهش سپردم که اینو نگه ولی هی اصرار داره بقیه اشو بگه .بهش سپردم خواهرم نفهمه اون عن خانم باز رفته ددر و خوش گذرونی اما اصلا نمیفهمه که چی میگه؟ عوصش داد میزنه که بعد من برادرتون پشت و پناهتونه ،میگم اگر یک ساعت اون سایه سرم باشه رگمو میزنم.خدا نیاره اون روز رو .و میدونم خدا انقدر ازم متنفره که اون روز رو هم میاره که بریم کلفت عن خانوم بشیم.

حالا اگه اون طلا خریده بود و رفته بود دنبال بورس و کار الان تیلیاردر شده بود اون وخ من با همین سرمایه کم کلا صفر شدم.

عن بودن خوبه ،خراب بازی هم خوبه.

عن ها به بهشت میرن و تو این دنیا هم تو بهشتن.

حلالش نمیکنم، روز بروز نفرتم ازش بیشتر میشه نمیدونم دوباره چه دعایی نوشته ،یک ماه قبل حسی بهش نداشتم اما الان ازش متنفرم دلم میخواد گردنش رو بشکنم.

مقصر بابامه ، مسرش و عن خانم رو تاج کرده گذاشته رو سر ما . فقط به خاطر اینکه پسره .

خدا از ما متنفره.

کاش مادر من وقتی میفهمید ما دختریم سقطمون میکرد عین خیلیا که این کار رو میکنن و هیچیشونم نمیشه. مث همکارم که تا فهمید بچه دختره سقطش کرد


من و خواهرم اینجا نگران نشستیم که بابا بیاد حول و حوش ساعت نه اومد بدو بدو وضو گرفت و رفت پرسیدم کجا؟ گفت یه جا میرم دیگه! 

حالا اومده ازش میپرسم کجا بودی؟ میگه شاه عبدالعظیم بودم رفته بودم دعا کنم و حرفای دلمو بهش بزنم . 

میدونم فقط و فقط و فقط میگه خدایا به پسر من یه پسر بده .عمرا حرفی از دهنش دربیاد و برای ما دعا کنه .از ما متنفره .ما سربارشیم.

و من همیشه دعا میکنم خدایا به برادرم بچه نده زنش لایق مادر شدن نیست .بزار همون طور که برای ما دعا گرفته و ما حسرت همه چیز به دلمون مونده حسرت همه چیز به دلش بمونه.

پسرش مشهده با اون عن خانوم. 

عن خانوم از بس نحسه پا هر جا میزاره اونجا ویران میشه بعد اینکه رفتن سوریه .جنگ شد ، چند وقت پیش کربلا بود که اونم. ازش متنفرم .بیشتر به خاطر اینکه خدا ما رو فراموش کرده ،انگار نه انگار ما رو خلق کرده ولی اون عن خانم مارکوپلوعه . دخترهاصلا دلیل اینکه از خدا و دین بریدم عن خانومه .با دعا و جادو و جمبل به همه چی رسیدن اون وخ من خر تا حالا پیش دعا نویس نرفتم .

شایدم باید مث خواهر اون بدکاره میشدم تا خوشبخت بشم .

آهان برگردیم سر حرف خودمون.

بابا وسط حرفاش میگه زنگ زدم به پسرم که ببینم الان که مشهده کاری رفته یا.؟

بهش سپردم که اینو نگه ولی هی اصرار داره بقیه اشو بگه .بهش سپردم خواهرم نفهمه اون عن خانم باز رفته ددر و خوش گذرونی اما اصلا نمیفهمه که چی میگه؟ عوصش داد میزنه که بعد من برادرتون پشت و پناهتونه ،میگم اگر یک ساعت اون سایه سرم باشه رگمو میزنم.خدا نیاره اون روز رو .و میدونم خدا انقدر ازم متنفره که اون روز رو هم میاره که بریم کلفت عن خانوم بشیم.

حالا اگه اون طلا خریده بود و رفته بود دنبال بورس و کار الان تیلیاردر شده بود اون وخ من با همین سرمایه کم کلا صفر شدم.

عن بودن خوبه ،خراب بازی هم خوبه.

عن ها به بهشت میرن و تو این دنیا هم تو بهشتن.

حلالش نمیکنم، روز بروز نفرتم ازش بیشتر میشه نمیدونم دوباره چه دعایی نوشته ،یک ماه قبل حسی بهش نداشتم اما الان ازش متنفرم دلم میخواد گردنش رو بشکنم.

مقصر بابامه ، مسرش و عن خانم رو تاج کرده گذاشته رو سر ما . فقط به خاطر اینکه پسره .

خدا از ما متنفره.

کاش مادر من وقتی میفهمید ما دختریم سقطمون میکرد عین خیلیا که این کار رو میکنن و هیچیشونم نمیشه. مث همکلاسیم که تا فهمید بچه دختره سقطش کرد


  Day 2 Write something that someone told you about yourself that you never forget 

دوستم بهم گفت تو با کمترین تلاش بهترین نتیجه رو میگیری.

همیشه بهم گفتن تو خیلی عاقلی.

مشاورم میگه تو خیلی باهوشی.

مدیرم بالاخره اعتراف کرد تو خیلی عوض شدی ،این جمله برام خیلی باارزش بود

خیلیا بهم میگن که خیلی مهربونم‌.

یه آقایی بهم گفت من به تو همیشه به عنوان یه خانم احترام گذاشتم تو قابل احترامی این جمله خیلییییی زیاد برام باارزش بود.

امروز حالم بهتره خیابان انقلاب نرفتم اما دیشب یه کم زودتر خوابیدم و امروز روز خوبی داشتم


List 10 things that make you really happy

سلام ، تا همین دیروز امتحان داشتم و خب امتحانامم خوب دادم با اختلاف زیاد شاگرد اول کلاسم البته کلا هفت هشت نفریم.تا دو هفته پیش حجم کارمم زیاد بود .حالا درگیریای فکری مسخرمم بهش اضافه کنید علت غیبت صغری مشخص میشه.

مهناز تو وبلاگش این پست رو نوشته بود تنبل درونم گفت بابا بی خیال اما فکر کردم حالا که از نظر روحی داغونم بنویسمش بد نیست. البته دروغ چرا دیروز مشاورم خواست یه لیست اینجوری بنویسم و بهش عمل کنم.

چیزایی که حالمو خوب میکنه. 

۱نوشتن مهم نیس چی بنویسم فقط گرم نوشتن که میشم حالم خوب میشه 

۲خوندن و بالاتر از اون یاد گرفتن ، یاد گرفتن هر چیزی برام هیجان انگیزه میخواد یه مستند در مورد خرسا باشه یا یه کتاب سنگین در مورد فیزیک .

۳آهنگ ، ترجیحا آهنگایی که ریتم تند دارن

۴پیاده روی طولانی و تنهایی انقدر که خسته بشم و وقتی میرسم نفس نداشته باشم

۵غذا خوردن هم منو خوشحال میکنه مخصوصا سیب زمینی (تنوری.سرخ کرده .خونگی )

۶خوابیدن بله خوابیدن و به شدت الان بهش نیازمندم اما مقاومت میکنم.

۷ارتباط برقرار کردن ، البته نه اینکه یه دفعه بپرم وسط پارتی ها نه . مثلا سه چهار نفر یه جمعی که توش بتونم چیزی برای گفتن پیدا کنم مثلا در مورد کتاب حرف بزنیم یا چیزی یاد بگیرم.

۸بوسیدن خواهرم. و بغل کردنش البته اگه اجازه بده که معمولا نمیده

۹.وقتی تو حسابم پول به اندازه کافی هست خوشحالم .وقتی توی خونه به اندازه کافی مواد غذایی هست و تا یه مدت نیاز به خرید نداریم وقتی خواهرم هر بار انسولینش رو میگیره خیالم راحت میشه.

۱۰.گل. گلدون باغچه‌.پارک.طبیعت

۱۱.پیاده روی توی پارک که البته تنهایی در معیت هندزفری.

۱۲.روزهای بدون پی ام اس پایان پی ام اس تف به پی ام اس اصلا

۱۳ لاک زدن و آرایش کردن البته وقتی روی مودشم 

۱۴ پوشیدن لباس نو و مرتب

۱۵ یه حموم آب داااااغ و طولانی

۱۶ خورشید.اینکه نور از لای پنجره باز نورش رو بریزه رو قالی و ذره های غبار پرواز کنن .یه نسیم خنکی بیاد

۱۷ انقلاب گردی.و خریدن کتاب. واااای عاشق اون جو پر از کتابم.❤

۱۸فیلم خوب

۱۹ اینکه اینهمه خسته نباشم.

همین فردا چند تا از کارای توی لیست رو انجام میدم.اگه خسته نباشم حتما انقلاب هم میرم.چند تاش خیلی ساده است ولی حالمو خوب میکنه.بیشتر از ده تا شد.

مرسی از مهناز عزیززم


یه روز عصر بود توی سالن جلسه داشتیم من و هشت تا دیگه از همکارام ، گوشی تلفن رو برداشتم و به پاتریک زنگ زدم که خودش رو برای جلسه برسونه .پاتریک کار هاشو نصفه و نیمه روی میزش رها کرد و خودش رو رسوند توی جلسه .

مانیتور رو روشن کردم و رو به جمع گفتم همکارای عزیز به مانیتور نگاه کنید میخوام فیلم هایی رو ببینید که تا حالا کسی جز من ندیده. 

و فیلم ها رو نشون دادم با افتخار سینه امو صاف کردم و لبخند زدم.

پاتریک بود داشت با یکی دیگه از همکارا حرف میزد. دو دقیقه بعد پاتریک بود داشت با گوشیش ور میرفت و باز پاتریک. بله میخواستم تحقیرش کنم میخواستم رام بشه میخواستم مطیع باشه .پاتریک خیلی باهوش بود و رام نمیشد .لبخند زدم و دیگران با نگاه های تحقیر آمیز بهش نیشخند میزدن.لذت میبردم تفریح خوبی بود.به تمام حاضرین اتاق گفتم که یک سوم حقوقشون رو کسر میکنم چون همه مثل پاتریکن.

 و این تبدیل شد به آخرین تفریح تمام عمرم.

پاتریک بلند شد و مانیتور رو کوبید توی سرم خون از بین ابروهام سر میخورد و روی دندون هام میریخت ، شوری خون با تلخی کامم مخلوط شده بود .کسی دیگه لبخند نمیزد پرده سیاهی جلوی صورتم باز شد. صورتک های ترسناک اومدن و زیر بغلم رو گرفتن دلقک های کوتوله و سیاه. فکر کنم مرده بودم و راهی جهنم شدم.

قاتل شماره۱۵ :کارمندم :پاتریک ،  علت مرگ: تحقیر، آلت قتاله:مانیتور


Five ways to win your hearts 

فکر نمیکنم کسی باشه که غیر از عشق،احترام و توجه چیز دیگه ای از این دنیا بخواد .

یه آغوش امن ،آرامش .مهربانی.

پ.ن: اگر توی محیط کار به شدت تحقیر بشین همون جا میمونین؟ 

چند وقته دلم میخواد استعفا بدم جراتشو ندارم


List five place you want to visit

پاریس زیبا و دوست داشتنی

ونیز و قایق هاش

هند و جشن هولی

تو همین ایران خودمون لب مرز ارس .جلفا و کوه هایی که حال آدم رو خوب میکنن از بس زیبان و از بس خوش آب و هواست اون منطقه.

کویر.مخصوصا شب های کویر .زیر آسمون پر ستاره.

من کلا جغرافیام خوب نیست همین جوری کلیات رو از من بپذیرید


List 10 songs that you are loving right now

حتی اگر منظورش موزیک و آهنگ خاصی باشه بازم اولویت اول من صدای رودخونه و پرنده هاست. بعد نوبت میرسه به آهنگ sultanimاز مصطفی ججلی اگه درس گفته باشم .

تاک قمیشی.

آهنگای آذری بیشتر بی کلام و یه آهنگ آدری به اسم پاییز .که میگه سن گلدین پاییزیم اسم خواننده اشو نمیدونم

و یه فهرست بلند بالا از آهنگای عاشقانه انگلیسی که چون همیشه تو یاد آوری عناوین مشکل دارم اسم هاشون یادم نیست


Something that you miss

برای دوچرخه ام .

برای حیاطمون ،باغچه گلهامون ،برای بی دغدغه بودنمون، برای غروبای تابستون و شامی که توی حیاط میخوردیم،برای پروانه هایی که به هوای نور مهتابی میومدن توی اتاق و با کیسه میگرفتیمشون و دستهامون رنگی میشدن،برای خاک بازی،برای حوض کوچیک وسط حیاط،برای خوابیدن زیر چادر گلدار مامانم،برای بوی نون ،بوی چادر مامانم.

برای روزایی که زنده بودیم اما نمیدونستیم


میگه شارژر دارید؟ 

میگم بله 

و شارژرم رو که با یه نوار صورتی دور پیچ شده میدم بهش 

میگه چقدر دخترونه است 

میخندم میگم خوبه که

میگه فکر نکنم با این شارژر زنونه گوشیم شارژ بشه شاید تا آخر تایم فقط یک درصد 

و این یه طعنه بود به ما که کارکردمون ضعیفه در حالی که نیست و یه طعنه بود به جنسیت ما.

و من گفتم شارژ میشه و بعد از رفتنش با صدای بلند گفتم کسی حق نداره با زن بودن من شوخی کنه. امیدوارم شنیده باشه چون بار بعدی علنا و محکم توی صورتش میگم هیچ کس حق نداره با جنسیت من شوخی کنه اونم وقتی که برای پیدا کردنش سالها جنگیدم.

دومی،

دارم سریال میبینم ،پزشک خوب.یه پسر جوونی که اوتیسم داره و یه پزشک نابغه است که از نظر علمی ممکن نیست اما خب فیلمه.

یه دختر نوجون میره پیش دکتر اورژانس ،(خانم)و میخواد که معاینه بشه چون میخواد جراحی زیبایی ن داشته باشه دکتر میگه که این عمل اورژانسی نیست و باید دکتر دیگه ایی ببینتش .دختر اصرار میکنه و دکتر معاینه اش میکنه.

توی فیلم هیچ چیز مستقیم گفته نمیشه.صحنه هم نداره اما به شدت همه چیز واضحه. مادربزرگ اون دختر وقتی دو سالش بوده طبق سنت اون رو قطع عضو کرده.

دکتر عمل رو اورژانسی انجام میده و دختر بعد از بهوش اومدن درد داره انقدر که تحت تاثیر والدینش و این فکر که به خاطر پس زدن سنت ها داره عذاب میشه از دکتر میخواد که دوباره دکتر براش این بخش از بدنش رو برداره. اما دکتر که یه زنه توی اتاق عمل دوباره عمل ترمیم رو انجام میده .

بیرون از اتاق عمل دختر دیگه درد نداره و میفهمه که عمل ترمیم روی بدنش انجام شده و این بار یه لبخند بزرگ میزنه .انقدر بزرگ که باعث شد بغض کنم .حتی الان که مینویسمش . فکر کنید اون دکتر چه موهبتی به اون دختر داده.

ما اسیر سنت و کلیشه اییم همه ما یه جورایی قطع عضو شدیم قربانی خشونت خاموشیم قربانی جک های بی سر وته ،یه دختره .یه دختره.یه دخترهشارژر دخترونه و گوشی که احتمالا با این شارژر شارژ نمیشه (فقط به خاطر صورتی بودنش) و فکر میکنیم اگر بر علیه سنت رفتار کنیم مجازات میشیم .اما کی میدونه شاید عمل بر علیه یه سری سنت ها به نفع هممون باشه. حداقل از پخش کردن جک های بی سر و ته (یه دختره) خودداری کنیم ،یا هر کی بهمون توهین کرد بزنیم توی دهنش.(البته نه با این خشونت) قطع کننده زنجیره باشیم.


Bullet-point your whole day

در کنار آرامش عمیق و عجیبی که دارم و برمیگرده به درک پوچی دنیا یه چیزهایی هم دغدغه ام میشه مثل رفتارای مزخرف مدیرم که ممکنه چند ساعتی درگیرم کنه،یا کنسل شدن وقت مشاوره از طرف مشاورم. یا سیستم هورمونیم که دوباره بهم ریخته و داره رو اعصابم پاتیناژ میره


Post your favorite movies that you never get tired of watching 

مستند زیاد میبینم درستش میشنوم.

قشنگ ترین مستندی که دیدم مهندسی خلقت(ژنتیک) بود در مورد تولد انسان و اینجاست که آدم به قدرت خدا پی میبره.

از بین فیلم های دیگه سریال دکتر هاوس رو بارها میتونم ببینم و همچنان برام همراه با هیجان باشه .

سریال خانم جی یونگ منزوی رو تو دو روز دو بار دیدم به طرز معرکه ای عالی بود .

فیلم hitchو how lose a guy in ten daysرو هم چندین بار دیدم یه جور طنز بانمک دارن و در عین حال حرفای جدی میزنن. مخصوصا از پسر شیطون و پر انرژی دومی خوشم میاد

انیمیشن تااااا دلتون بخواد دیدم wall-e و از درون بیرون به نظرم فوق العاده ان .کلا خیلی انیمیشن میبینم و هر انیمیشن رو چند بار میبینم عصر یخبندان،داستان اسباب بازی و.

از سریالای ایرانی دکتر غریب رو دوست داشتم و دو سه باری دیدمش.

از فیلمای سینمایی ایرانی یه زمانی آتش بس رو دوست داشتم از کشمکش و دعوای بین اون زوج خوشم میاد و رگ خواب که برام یه تلخی آگاهی بخش داره.

خب دیگه بسه.

من فکر میکردم کلا فیلم نمیبینم اما ظاهرا خیلی هم کم فیلم نمیبینم و جای شکرش باقیه


Discuss your first love

کوچیک که بودم فکر میکردم عشق فقط عشق خدا.آدم فقط باید عاشق خدا باشه.

اما بعدا از این فاز پرتم کردن بیرون گفتن دِ بچه کم حرف مفت بزن بیا برو در خونتون بازی کن تو قد این حرفا نیستی .

و من

بی تجربه عشق موندم.

نه به معشوق آسمانی رسیدم و نه معشوق زمینی.


Post 30 facts about yourself

۱. از عاشق شدن میترسم و به همون نسبت هم آرزوشو دارم که رنج عشق رو با همه وجودم بچشم

۲.بچه ها رو دوست ندارم اما دوست دارم مادر بشم.(تجمیع عجایب شد):))

۳.یه دوره کتابای سنگین میخوندم چون به نظرم فقط اونا ارزش خوندن داشتن اما حالا اینطوری فکر نمیکنم لذت کتاب خوندن برام مهم تره.

۴.سالهاست هیچ مجله ای نمیخونم (از وقتی توی یه مجله در مورد کودک آزاری خوندم و از شدت ناراحتی مریض شدم سمتش نرفتم)

۵.فکر میکنم که خسیسم اما عین ریگ پول خرج میکنم و اصلا حساب و کتاب دستم نیست.

۶. نمیدونم خواننده محبوبم کیه و از چی لذت میبرم برام کلمات توی آهنگ با ارزش تر از اسم و رسم خواننده است.

۷.به صدای خواننده زنی که در فراق عشق بخونه گوش نمیدم.

۸. کلا فیلم عاشقانه نمیبینم (علتش مورد یک)

۹.به شدت دنبال شناختن خودمم و تا حالا کلی پول و زمان براش هزینه کردم.

۱۰. مدتیه کتاب نمیخونم احساس میکنم اشباع شدم.

۱۱.به شدت گرماییم توی سرما اگه از حد تحملم خارج نشه واقعا کیف میکنم .

۱۲.یه وقتا با دیدن شعله بخاری سر درد میشم.

۱۳.به شدت تلقین پذیرم و این خیلیییییی بده.

۱۴.به دکترهای زن اعتماد ندارم همین طور به مشاوره های زن.

۱۵.به شدت به دکترا بدبینم. انقدر که وقتی دارویی تجویز میکنن زیر و بمش رو درمیارم بعد مصرف میکنم.

۱۶.به مرورگر گوگل به شدت وابسته ام .خیلی چیزها رو سرچ میکنم شاید حداقل روزی سه تا مطلب باشه که سرچ کنم.

۱۷.خیلی زود جوش میارم و تکانشی تصمیم میگیرم.

۱۸.کودک درونم رو در آغوش کشیدم و حس خوبی بهم داد.

۱۹.حفظیاتم ضعیفه و باید برای یادگیری همه چیز رو بفهمم.

۲۰. همیشه نمره تاریخ و جغرافی و دینیم زیر ۱۷ بود در عوض ریاضی و علوم و زبان رو بیست میشدم.

۲۱.هیچ لذتی برام بالاتر از یادگیری نیست .مخصوصا زبان

۲۲.موهام فرفریه و برای خوش آیند دیگران میگم که ازشون متنفرم یه کم تو پرم ولی خیلی برام مهم نیست در مقابل دیگران فیلم بازی میکنم وگرنه هر دوتاشونو دوست دارم.

۲۳.یه کم زیادی ترسو و محتاطم.

۲۴.تا حالا کسی رو واقعا دوست نداشتم.

۲۵.تا همین چند سال پیش اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم تا اینکه مشاورم مجبورم کرد بهش فکر کنم!خدا لعنتش کنه 

۲۶.خیلی زود با ادما همذات پنداری میکنم

۲۷.شهود مثبتم خیلی قویه.

۲۸.اسم کتابا و نویسنده هاشون اصلا یادم نمیمونه از کتاب و فیلم هم فقط کلیتش یادم میمونه.

۲۹. یه کمی عیر اجتماعیم تحمل دوستی طولانی مدت رو ندارم .

۳۰. هر جایی برم آدم لنگه خودم پیدا میکنم.

۳۱.خیلی چیزها رو فقط و فقط به خاطر کنجکاوی تست میکنم

۳۲.دوست دارم بهم توجه بشه و این توجه مثبت باشه مثلا نگن ابروهاتو هاشور کن یا خودت رو تغییر بده اما مخاطب قرارم بدن و ازم سوال بپرسن و دیده بشم.

۳۳.از تیر رس نگاه جنس مخالف فرار میکنم.

۳۴.اصلا ذره ایی نگی تو وجودم نیس (جز ظاهرم) عشوه و اینا ندارم و بابتش خیلی غصه میخورم.

۳۵.دروغ نمیگم و از دروغ متنفرم.

۳۶.خیلی زود اعتماد میکنم و خیلی وقتا بابتش لطمه خوردم.

۳۷.خیلی شکمو ام و عاشق ناخنک زدن به خوراکیا.

۳۸.خیلیییی حسودم و خودم رو مقایسه میکنم .

۳۹. یه کمی خسیسم و به شدت از این خست بدم میاد.

۴۰.از عملای زیبایی بدم میاد ،ارایش کردن بلد نیستم و شش ماهه موهامو رنگ نکردم چون قراره موهای سفیدم رو دوست داشته باشم و اگر کسی توی زندگیم بیاد اونم باید دوست داشته باشتشون

اوه بیشتر شد یکی موتور منو از برق بکشه

اگه میخونید با توجه به مورد ۳۲ لطفا کامنت بزارید.


Post about your zodiac sign and whether or not it fits you
من متولد ماه مهرم 
و این خصوصیات رو براش نوشتن که خب طبیعتا یه تعدادیش اصلا به من نمیخوره

ویژگی ها و سمبل ماه مهر:

او می تواند دوست خوب و میزبانی عالی باشد. او در ت دومی ندارد.عمرا من و ت ؟

آرمان ازدواج. اینم عمرا شعار جدید من. کی به مردها احتیاج داره؟ ما بدون مردها هم میتونیم زنده و شاد باشیم:))
سمبل: ترازو
عنصر وجود: هوا
شعار: من متعادل می کنم
سنگ خوش یمن: کوارتزصورتی اپال
سنگ ماه: تورمالین، کوارتزصورتی، فلورایت .مرجان قرمز،اپال، اکوآمالین،یشم الماس
سیّاره: ونوس(الهه زیبایی)
فلّز وجود: مس درخشان
شخصیّت: کاردینال ، پرمدعا،مثبت نگر،متعادل (متاسفانه با پر مدعا موافقم)
فعّال و پیشرو متفکّر راهنمای ایده‌آلیست(نمیدونم شاید گاهی اوقات)

اینا خصوصیا کلی ماه تولدم بود اما جزییات زیادی هست که همخونی داره یا نداره

تو خیلی جاها نوشته به خاطر سمبل ترازو عدالت خواه و انصاف طلب و خواستار تساوی حقوق هستم که خب هستم خیلی وقت ها متوجه میشم که تعادلم بهم خورده وتلاش میکنم هر جور شده به تعادل برگردم و اگر جایی کسی خواستار بی نظمی  باشه خیلی راحت میتونه بهم بریزتم چون تلاش مضاعف میکنم تا شرایط رو به تعادل برگردونم . نوشته همیشه جزو متهمای ردیف اول هستید برای ایجاد مشاجره .که متاسفانه همین طوره در حالی که به شدت تلاش میکنم جلوی جر و بحث رو بگیرم تبدیل میشم به عامل ایجاد شلوغی!خیلی خیلی خیلی سخت تصمیم میگیرم و خیلی با احتیاط پیش میرم و یه جاهایی این عذاب آوره چون نیاز دارم کسی هلم بده تا تصمیم بگیرم (خوشبختانه شهودم تو این قضیه کمک کننده است) خیلی جاها تکانشی و هیجانی عمل میکنم که از این حالت به شدت بیزارم!(مثلا الان خیلی وقته میخوام دنبال کار بگردم اما منتظرم کسی هلم بده ضربه آخر رو بخورم ، یه همچین چیزی)

در مورد اجتماعی بودن و شیرین زبان بودن و تمدار بودن متاسفانه به شدت ضعیف عمل میکنم و اصلا نمیتونم تصور کنم یک درصد از این ویژگی ها توی وجودم باشه منطقی و خجالتی هستم همیشه دنبال پیدا کردن راههای مختلف برای پیشرفت و پول درآوردن هستم،که خب اینو درست نوشته همیشه اضطراب فردا رو دارم (نوشته بی فکرن)و  هیچ دوست واقعی ندارم(نوشته دورشون پر آدمه) . نوشته متولدین مهر خیلی عاقلن و فکر میکنم از نظر بقیه خیلی عاقلم:(( 

نوشته که اهل تیکه انداختن هستی که متاسفانه هستم!بقیه ویژگی ها رو تو ارتباط با همسر نوشته! مثلا میخواد بگه زن متولد مهر به شدت همسریه که من اینو تکذیب میکنم!

 

 

Put your music on shuffle and post the first ten songs

۱.یه پادکست شاد از گروه پازل

۲.شهرام میرجلیلی میگه به تو گر جان بدهم نیست خیالی(اسمشو نمیدونم) دی

۳.زیبای لعنتی احسان عزیزی

۴.لالایی شیرین یوخو ❤

۵.هوروش بند خسته ام

۶.نمیرم عقب زانیار خسروی❤❤

۷.کی بودی تو .ماکان بند

۸.داستان عشق پازل بند

۹.وابسته پازل بند

۱۰.بی کلام heart از james attanisio

خدایی نمیدونم چرا بعضیاشو هنو پاک نکردم خیلی وقته پلی لیست گوشیمو باید پاک کنم وقت نمیکنم. اینا رو اون موقع که نت قطع بود از اینترنت م ل ی دان کردم فقط هم نکست میزنم


What three lessons do you want your children to learn from you

 تو در هر حالت با ارزشی .اشتباهاتت ،رفتار اشتباه هستن و قابل اصلاحن اما اصل وجودت با ارزشه.

خودت رو دوست داشته باش .مهم ترین آدم کل زندگیت خودتی تو تنها حامی خودت توی تمام لحظه های دنیایی

خودت رو با کسی مقایسه نکن ،برد و باخت مهم نیس اگه از دیروزت بهتری پس برنده ایی.

این سه تا جمله رو یک ساله هر روز به دختر کوچولوی درونم میگم و امیدوارم یه روز باورشون کنه. و هر روز به دخترمم خواهم گفت


Post about three celebrity crushes

 

از اونجا که آدم فیلم بینی نیستم خیلی هم اهل کراش زدن رو سلبریتیا نیستم 

فقط وقتی دوازده سیزده سالم بود یه کم رو برد پیت کراش داشتم .و صاحب اون سگه رکس .
که همه هم دوره اییای من روش کراش داشتن .
البته اگه ازم بخواهید در مورد نویسنده ها هم بگم بازم نمیتونم شخص خاصی رو اسم ببرم ،اسامی توجهم رو جلب نمیکنن پس یادم نمیمونن.میتونم صدها جلد کتاب بخونم بدون اینکه اسم یک نفر از نویسنده هاشونو بدونم یه همچین موجود عجیبی هستم

دیروز بازم رفتم مشاوره. 

مشاورم زمان زیادی کارمند بوده در جایگاه های مختلف و الان خودش کارفرماست .

شرایط محل کارم رو براش تعریف کردم. اولا که قبول کرد رفتار وسواسی اشتباه بوده اما با اینکه شعلم رو عوض کنم به شدت مخالفه .

و استدلالش هم دقیقاااااا استدلال های خودمه فقط با حرف زدن با یه آدم بیطرف عصبانیتم فروکش کرد

همکارام هر دو تا میخوان برن و اصلا شرایطشون با من قابل مقایسه نیست.شرایط من خیلی شکننده است.

دیگه اینجا رو دوست ندارم ولی دوست ندارم برم جای دیگه بشم منشی آشنا به کامپیوتر و حسابداری. و دوباره جلب اعتماد کنم و دوباره خودمو ثابت کنم. یه جورایی ته دلم اینشکلیه که درسته وسواسی کار زشتی کرد ولی هفتاد درصد مخاطبش من نبودم

منطقم میگه تا حالا تلاش کردم و بعد از این هم صبر کنم تا از موقعیت شکننده ایی که توش هستم بیام بیرون اما احساسم.

و میدونم به احتمال خیلی زیاد پای منطقم وایمیستم

 


A letter to someone, anyone

سلام بهار کوچولوی عزیزم ،من بهار بیست سال بعدم میدونم از دیدن این نامه تعجب میکنی شاید حتی بترسی اما نه تعجب کن نه بترس.

میخوام بهت بگم همه ادمایی که بهت آسیب میزنن ،یه سری زخم دارن. اونا میخوان تو هم همون دردی رو بکشی که اونا میکشن ،البته از قصد نیست ها .روش زندگیشون اینه.

میدونی باید چیکار کنی؟ 

بزارشون پشت سرت.

میدونی که دوستت دارم؟ 

خب اگه نمیدونی بدون خیلی دوستت دارم‌.

بهار بیست و چند سال بعد


Conversely, write about something that's kicking ass right now

 میدونم تغییر کردم .خوب یا بدش رو نمیدونم.اما اونایی که بیشتر به چشمم میاد ایناس.

امسال یهو تصمیم گرفتم برم دانشگاه و این ترم شاگرد اول کلاس بودم

تصمیم گرفتم با دولینگو زبان یاد بگیرم که فعلا کج دار و مریز باهاش کار میکنم.

خیلی وقته کتاب درست و حسابی نخوندم و باشگاهم نرفتم ولی قول میدم از فردا دوباره شروع کنم .

کم کم دارم کودک درونمو پیدا میکنم و ازش حمایت میکنم.

امسال فکر کنم آرامش بیشتری داشتم. و شاهدشم اینه که خیلی کمتر نوشتم.

چت کردن توی اینستاگرام رو ترک کردم و میتونم بگم وابستگیم به اینستاگرام به زیر ده درصد رسیده.(این خیلی برام مهم بود)

پ.ن:اصلا نمیدونم هدف پست رو درست پیدا کردم یا نه


Your highs and lows for the month

این ماه با افسردگی سر و کله زدم به خاطر رفتار وسواسی به شدت عصبانی شدم ،با مشاورم در موردش حرف زدم و آروم شدم.راستش روزی که شروعش کردم به شدت افسرده بودم و نیاز داشتم چیزایی رو پیدا کنم که خوشحالم میکنه اصلا به خاطر همین روز اول رو نوشتم.

و سعی کردم بیشتر چیزایی که خوشحالم میکنه رو انجام بدم.

این ماه پر بودم از بالا و پایین های احساسی و الان به یه س پنجاه درصدی رسیدم که این تمرینام توش دخیل بودن .

ممنونم از مهناز بابت این چالش .که کمک کرد به یه چیزهایی فکر کنیم و پیداشون کنیم .

اینم اخرین پست این چالش بود 

از فردا چراغای روشن وبتون یکی کمتر میشه


Post five things that make you laugh-out-loud

کلا آدمیم که خیلیییییی کم و سخت میخندم خیلی چیزهای کمین که انقدر برام جذاب باشن که بخندن .

اگر کسی چند دقیقه از ته دل بخنده باعث میشه بخندم.

یه وقت ها خواهرم کاری میکنه که باعث خنده ام میشه.

یه وقت هایی تیکه های طنز ریوندی و مکس امینی 

یه وقت هاییم میفتم رو مود خنده و به ترک دیوار هم میخندم


پریروز داشتم له و لورده اینستا رو بالا و پایین میکردم .اینستای من این شکلیه .ده تا پیج کتابخوانی .ده تا روانشناس دو تا خیاط و یه چند تایی عروسک ساز و بقیه هم همه دوستای مجازی که میشناسم رو فالو کردم.

خوبی فالو کردن این جمع اینه که تو اینستای من هیچ وقت نه زله میاد نه کرونا اومده نه هواپیما سقوط میکنه .

روانشناسا کاملا سکوت میکنن و گاهی پست های مثبت مرتبط میزارن .کتابخوان ها در مورد چیزایی که سررشته ندارن خیلی حرف نمیزنن دوستامم بیشتر مصرف کننده ان تا تولید کننده.

نه اینکه واقعا خبری نباشه ها ولی خیلی جو شلوغ و بهم ریخته ای نیست.

بله داشتم میچرخیدم که پست مشاورم رو دیدم . نوشته بود کسایی که تله رها شدگی دارن و تله آسیب پذیری الان خیلی وحشت زده ان و از این چیزا.

۲۸ سال قبل توی همین روزا(چون خیلی کوچیک بودم هیچ مفهومی از تاریخ دقیق یادم نیست) به یه بچه ۷ ساله گفتن که مامانت داره میمیره.هیچ وقت چهره مامانم رو وقتی پیراهن صورتی گشاد تنشه و داره توی راهرو راه میره و تقلا میکنه نفس بکشه از ذهنم نرفت،این اولین باری بود که مامان رو انقدر بد حال دیدم ،بعد از اون بارها این اتفاق افتاد در حالی که مامان نمیتونست نفس بکشه بابا میبردش بیمارستان دو روز بستری میشد و برمیگشت خونه. دکترا میگفتن فشار زایمان باعث شده دریچه های قلبش گشاد شه.

و ما.

و من.

برای همیشه از دستش دادم ،همیشه نگرانش بودم ،به روش خودم ،همیشه حرفش رو گوش کردم ،هنوز هم حرفش رو گوش میکنم،خیلی کارا رو دوست نداشت و من هنوزم انجامش نمیدم.

فکر میکنم اینجا بود که تله آسیب پذیری من شکل گرفت .ترس از دست دادن توی وجودم ریشه کرد و حالا توی این روزا میترسم خواهر و پدر و برادر و فامیل و همسایه رو از دست بدم و اینجا بود که فهمیدم اگه میخوام اسیب نبینم باید محتاطانه دوست بدارم و مستقل دوست داشته باشم چرا که ممکنه از دست بدم.

یادم افتاد یه دختر ۸ ساله دو روز بیمارستان بستری شد و هیچکس تو دو روز پیشش نبود چون مامان با بوی بیمارستان حالش بد شد و تو بخش کودکان بابا رو راه نمیدادن .

اون بچه ۸ ساله صبح روز بعد صبحانه یه لیوان شیر گرفت و به بقیه نون و پنیر دادن و با خودش فکر کرد این یه تبعیضه چون قادر نبود جور دیگه ای فکر کنه و دکتری که با مهربانی باهاش رفتار کرد و باهاش شوخی کرد و مدتها دخترک بهش فکر میکرد چون تنها کسی بود که توی تنهایی خندوندش .وقتی پرستار با دو تا سرم اومد توی اتاق و بهش گفت باید دوباره بهش سرم بزنه زد زیر گریه و هیچوقت نگفت گریه میکنه چون دلش برای خونشون تنگ شده در عوض گفت دلش سرم نمیخواد نون و پنیر میخواد.

شاید این چیزا باعث شده اون دختر نقش بیمار رو دوست داشته باشه هر چند با تمام وجودش تلاش میکنه از این نقش بیاد بیرون . اما یه چیزی اونو توی این نقش نگه میداره .

یه چیزی که آزارش میده و این روزا اون دختر به کرونا فکر میکنه به خانواده اش به ترس به از دست دادن و امیدواره زودتر این فیلم ترسناک تموم بشه.

پ.ن:فیلم پدران و دختران رو ببینید.


شب حالم گرفته بود و عصبی بودم .توی گوشیم چند تایی فیلم دارم که وقت نکردم ببینم یکیشونو دیدم .

The greatest show man

یه فیلم موزیکال شاد شاد شاد پر از کلمه ها و جمله های مثبت .نمیدونم داستانش واقعیه یا نه ولی شخصیتاش واقعی بودن

حالتونو خوب میکنه

پ.ن:دو تا صحنه داره .گفتم شاید کسی باشه که این چیزا رو نبینه .


میگفت وقتی بیست روزه بودی سرماخوردی و تب کردی چهل درجه تب برای یه نوزاد بیست روزه که هنوز هیچی واکسن نزده . از شدت عجز نشستم روی پله های حیاط و توی بغلم گرفتمت و گریه کردم .میترسیدم بمیری یا مغزت آسیب ببینه

تا وقتی بزرگ شدم بیشتر موهای پدر و مادرم سفید شد ،ویروس نبود که از بغلم رد بشه و من مریض نشم خاطرات بچگیم همش حول آمپول و بیمارستان و آزمایشگاهه

ولی من بزرگ شدم ،گلبولای سفیدم از بس ویروس و میکروب دیدن آبدیده شدن 

ولی روانم نه.

چرا همه میخوان بگن نمیترسن؟

هممون میترسیم منم میترسم .

اگه نترسیم مشکل داریم

ولی ۸۰ درصدمون خیلی راحت ردش میکنیم .۱۸ درصدمون بستری میشیم و خوب میشیم .

وقتی یه نوزاد بیست روزه میتونه منم میتونم

 


زندگیم شده میدون جنگ، صبح پا میشم فکر میکنم کجاها رو باید بشورم و ضد عفونی کنم . توانش رو ندارم خودمم سرفه میکنم اما روی پام.نمیدونم حساسیت قدیمیمه یا منم مبتلا شدم ؟ هفته پیش تب داشتم اما علی رغم میل مدیرم سر کار نرفتم چون ترسیدم کسی مریض شه و حالاخودش میگه نیا.

منتظرم شستنیهام تموم بشه تا دستشویی و حمام رو هم بشورم.

از اون طرف اطرافیان فشار میارن به کسی نگو که کروناس 

نمیفهمم چرا میگن نگو؟ 

هر کی حال بد بابا رو دیده باشه و بدونه سرما خورده میفهمه.

اصلا چرا باید پنهانش کنم؟ مگه جنایت کردیم؟ الانم که قرنطینه اییم یک هفته اس سر کار نرفتم ،خواهرم توی خونه خاله ام قرنطینه اس برادرم سر کار نمیره پدرم بیمارستانه .

خرید که میرم دستکش دستمه و اسپری الکل تو جیبم به فروشنده میگم ضد عفونی کنه همه چیز رو .میگم کمی سرماخورده ام و احتیاط شرط عقله.یه وقتا از اینکه به دیگران میگم عذاب وجدان میگیرم و نگران میشم(در اصل کمالگراییم-نقص تحریک میشه).اما همچنان معتقدم تو این مورد احساس من مهم نیست وجدانمه که مهمه و اون هم میگه که باید به دیگرانی که نگرانن یا باهاشون در تماسم اطلاع بدم.

دارم خونمونو ضد عفونی میکنم، جوشونده میخورم، لبخند میزنم،روحیه میدم فقط خواهرم وقتی باهام حرف میزنه میفهمه گریه کردم،این روزا پای تلفن بیشتر از همیشه میخندم و حرفای مثبت میزنم و مواظبم کسی رو آلوده نکنم.واقعا توی یه جنگم که توش تنهام.و باید قوی و محکم باشم.

حس سربازی رو دارم که توی سنگر تنها مونده و فقط یه گلوله داره. باید شلیک کنم اما به کی؟

پ.ن:میگذره این روزا.بدتر از این هم گذشته


پدرم هفت اسفند سرما خورد اوایل سرما خوردگی بود سوپ بهش دادیم، چهار تخمه اما بدتر شد و رفت دکتر .تشخیص دکتر سرماخوردگی بود سفکسیم و استامینوفن داد.

چند روز بعد بازم پدرم بدتر شد دوباره رفت دکتر نوروبیون و مسکن و چرک خشک کن و شربت معده به خاطر تهوعش گرفت و اومد خونه . یازده اسفند من تب کردم و سه روز توی خونه خوابیدم آویشن و استامینوفن و از این چیزا خوردم تا تب و بدن دردم رفع شد رفتم دکتر گفت آنفولانزاست دارو داد که خوردم و حالم بدتر شد بی خیالش شدم و چسبیدم به داروی گیاهی.از همون روز هم سر کار نرفتم .پدرم تب کرد و دوباره رفت دکتر ،دکتر سومی هم با یه مشت آت و آشغال روانه اش کرد خونه .خواهرم تمام مدت تو اتاق قرنطینه بود .من شبایی که تب داشتم پیش پدرم توی یه اتاق میموندم .شنبه صبح بابام به داداشم زنگ زد که منو ببر دکتر دارم میمیرم(دور از جونش) و داداشم بابا رو برد بیمارستان و با تشخیص ذات الریه برش گردوندن خونه.

شبش من که کلافه بودم و از صبح داشتم دیوونه میشدم زنگ زدم اورژانس و التماس کردم تا بیان. اورژانس موتوری اومد و گفت قطعا کرونا نیست چون ده روزه. تستش حتما منفیه بخواهید زنگ میزنم بیان ببرنش. داداشم گفت نه. بابا خودشم از صبح التماس میکرد که بستریش کنن.الهی بمیرم چقدر اذیت شد

و من گفتم اگه بابا بمونه خونه از دست میره)دور از جونش). با اصرار و التماس من بابا رو بردن و تستش مثبت شد .با سطح اکسیژن ۶۵ درصد با یه ریه کاملا درگیر.

صبح یکشنبه خواهرمو از خونه فرستادم رفت و من الان کاملا قرنطینه ام و مطمئنم مبتلام،تو این روزا شاید ۴ بار بیرون رفتم با ماسک و دستکش و الکل و مسیر خلوت و فروشگاه خلوت و از هر جام خرید کردم بعدش گفتم الکل بزنید لطفا. و نگرانم ،نگران بابا هستم هر چند خودش میگه بهتر شده ،نگران خواهرمم که اگه منم مبتلا شم چیکار باید بکنه؟ و میترسم و میترسم و میترسم.

تو رو خدا از خونه بیرون نرید به خاطر خودتون .پدر من از هفتم کامل خونه بود فقط یک بار رفت فروشگاه برای خرید و یک بار هم مسجد .خیلیا تو مسجد مبتلا شدن.


آخرین اتفاق مزخرفی که الان میتونه بیفته خراب شدن راه آب ظرفشوییه و از اون جایی که آخرین اتفاقه الان باید بیفته

امروز صبح پاشدم و دیدم یک قطره اب از ظرفشویی پایین نمیره به هر سختی یود ظرفشویی رو خالی کردم و وایتکس زدم و سیفون و باز کردم و تمیز کردم و خوشحال شروع کردم به شستن مرغا. بعد که کارم تموم شد نگاه کردم و دیدم زیر پام پر آبه.جالب اینکه زورم نمیرسه موکت آشپزخونه رو بشورم پس فقط میتونم تا کنم و امیدوار باشم آلوده نشده باشه و خشک بشه.

با هر بدبختی بود سیفون رو جا زدم و با کاسه! کل آشپزخونه رو شستمبله کاسه چون شلنگ به سر این شیرمون نمیخوره.

الانم باید برم مرغا رو بسته بندی کنم ، دستکش لاتکس و ماسک بخرم و دعا کنم سیفون درست بسته شده باشه

میخواستم برم انسولین خواهرمم بگیرم که خب امروز نمیشه


چند روزه دارم فکر میکنم برای کی نامه بنویسم؟ اگه روزای دیگه بود یا برای اروین یالوم مینوشتم یا برای پائولو کوییلو .

اما حالا میخوام برای خودم بنویسم.

برای دختر کوچولوی شش ساله ایی که ترسیده و از هم پاشیده شدن دنیاش رو نگاه میکنه.

دختر کوچولوی عزیزم؛

سلام .این منم مادرت که حالا بزرگ شده.

بیا اینجا و اجازه بده دستهامو دورت حلقه کنم .دوست دارم بدونی میفهمم که ترسیدی  که منم ترسیدم .اینکه میگن آدم بزرگ ها نمیترسن دروغه .ما آدم بزرگ ها فقط قایمش میکنیم به خاطر همین غمگینیم .

میدونی مدتهاست دارم تلاش میکنم به دستت بیارم و برات کوه ها رو جابجا کردم مثل فرهاد برای شیرین.

دختر کوچولوی عزیزم توی دنیا آدم های زیادی روزای بد رو پشت سر گذاشتن. زن ها و مردهایی که اسیر دست آدم های بد بودن ترسیده بودن وحشت زده بودن و به خودشون میلرزیدن اما ناامید نشدن و جنگیدن.

دختر عزیزم ،آدم های روزهای زیادی با انواع و اقسام اتفاقات بد دست و پنجه نرم کردن و جنگیدن .یه جنگ تن به تن واقعی .

اما میدونی چی خوبه؟ اینکه همه اون روزا گذشت .

همه روزای تلخ با همه ترسها و دلهره ها میگذره .

پیر مرد مزرعه داری که نگران طاعون بود بعد از تموم شدن طاعون هنوز زنده بود کنار دخترش همسرش و حیوونای مزرعه. و وقتی سالها بعد ماجرا رو برای نوه هاش تعریف میکرد باورش نمیشد همه اتفاقات رو از سر گذرونده ،فکر نمیکرد انقدر قوی بوده.

ترسها و دلهره ها تموم میشن و شجاعت جای همشونو میگیره.

دختر عزیزم شجاعت تنها چیزیه که چراغ رو توی قلبت روشن نگه میداره.شجاع باش سرت رو بالا بگیر و لبخند بزن.

من همیشه همین جام درست کنارت و مواظبتم .

با تشکر از

مهناز عزیز بابت دعوت وبلاگیش 

و ممنونم از

اقاگل بابت شروع این چالش.

از کسی دعوت نمیکنم اما هر کسی بنویسه برام کامنت بزاره که حتما بخونمش


دقیقاااااا زمانی که میگید از این بدتر نمیشه کائنات بهتون ثابت میکنه که میشه .

کهیر زدم‌

به همین سادگی .

به عمرم به هیچ چی حساسیت نداشتم اما الان به کلر و الکل و وایتکس حساسیت دادم و یهو تمام تنم کهیر میزنه.

عصری امپول زدم اما برخلاف تصورم اثر آمپوله خیلی زود رفت و الان دوباره کهیرا برگشتن

بدتر از اون هم هست.

میدونم نباید بنویسم اما مینویسمش.

ل ک 

اونم زمانی که نباید باشه.

به شدت احساس خستگی و افسردگی میکنم.

خدایا میشه از اینم بدتر بشه‍♀️‍♀️‍♀️


این چند وقته خیلی فشار رومه .فکر میکنم اگر چیزیم بشه پدر و خواهرم چی میشن؟ یا کی به دادم میرسه؟ 

از دیروز قلبم درد میکرد.

صبح یهو خیلی شدید شد ،زنگ زدم اورژانس که سوال بپرسم و راهنمایی بده که چیکار کنم؟ آدرس گرفت آمبولانس فرستاد گفت آسپرین بخور و دراز بکش تا بیاییم!

 دو تا آقا اومدن با آمبولانس مجهز قلبی

فشارمو گرفتن و تبمو گرفتن و گفتن باید اکو بگیریم .دو تا آقا

یا اگه سختته ببریمت بیمارستان

فکر کردم دیدم اگه برم بیمارستان میبرنم جایی که عرب نی بندازه. اگرم اکو بگیرن که اصلا نمیشه خب شئونات اسلامی.

فرم و امضا کردم که خودم میرم.

حالا همیشه موتور میفرستنا این سری ماشین بود دیدم همسایه ها وایسادن دم در .تا منو دیدن خواهرت خوبه؟ گفتم اره خودم یه ذره استرس دارم

هیچی دیگه با بابا ده تا بیمارستان رفتم تا بالاخره یکی ازم نوار قلبی گرفت و گفت باید برای کرونا چک شی.اوه تازه میخواستن بندازنم اتاق ایزوله و ازم کلی آزمایش خون بگیرن

دکتره میخواست سی تی اسکن بنویسه انقدر خواهش تمنا کردم که به خدا من کرونا ندارم اسکن نفرستین دستگاه ها آلوده اس مریض میشم. منو تا راضی شد عکس قلب بندازم و اگه ریه هام آلوده بود برم اسکن.

قبل اسکن یه قرص بهم دادن و یه جرعه آب . الان بابت اون آب و قرص فوبی گرفتم اگه آلوده باشن چی

آخرشم بعد ۵ ساعت علافی معلوم شد کرونا ندارم و گفتن هیچی نیس برو خونه. برا دردت استامینوفن بخور و برا کهیرات آنتی هیستامین.

کاش میشد اون یه جرعه آبو بالا بیارم‍♀️‍♀️

هر چند من مطمئنم ۹۰ درصد گرفتم و خوب شدم ولی بی احتیاطی کردم قرصو باید خشک قورت میدادم میرفت

پستای سال نوی من همش شد کرونا و فشار عصبی و کهیر  

خدا کنه این آخریش باشه .

الان میگم کاش تو خونه گذاشته بودم اکو کنن ته تهش اسلام به باد میرفت نه اینکه اونهمه تو محیط آلوده بچرخم و آخرم کرونا بخورم


داشتم فیلم عروس دریایی رو میدیدم.

اگه میخواهید ببینیدش پست رو نخونید.

.ماجرای یه دختر نوجونه که از خواهر و برادر کوچیکش مراقبت میکنه و مادرش به نظر میرسه دوقطبیه.

خیلی بلا و بدبختی سرش میاد انقدر که مجبور میشه به خاطر سیر کردن خانوادش تن ف ر و شی کنه .

آخر ماجرا وقتی مادرش توی دوره شیداییه میفهمه که مادرش میدونه این دختر چیکار کرده و میخواد برای پول درآوردن این کار رو بکنه .

دختر پر از خشمه دوچرخه اش رو برمیداره که بره .که ترکشون کنه.

وقتی با دوچرخه سوار مترو میشه با همه وجودم دلم میخواد که بره. اما میدونم که نمیتونه بره با همه وجودم حسش رو درک میکنم توی قفس گیر کرده باید پرواز کنه اما نمیتونه دو تا وزنه به پاش بستن. 

صحنه جوری پیش میره که انگار دختر رفته اما بعد از رفتن مترو دختر تنها و اسیب دیده نشسته روی صندلیای سکو

منم توی قفس گیر کردم و یه وزنه مسخره به پام بستن اسم اون وزنه مسخره خانواده اس

خانواده ایی که عملا وجود خارجی نداره


به نظرم جالب بود .

یه تعدادی از عکس ها رو از آرشیو عکسایی که قبلا گرفتم برداشتم بقیه اشم عکاسی میکنم.

عکس هایی که قبلا گرفتم رو میگم کدومان.

۱. یه چیز زرد

این گلا رو پارسال یه روز بعد از جلسه مشاوره خریدم خیلی خوشحال بودم به خودم گل هدیه دادم و عاشق رنگ زردم.

 

۲.آسمان صبح

شکار صحنه یه روز از محل کار

 

۳.چراغ های شهر .

برای شبیه که بابا رو بردیم بیمارستان .سردم بود و تو بخش راهم نمیدادن پس رفتم نشستم تو ماشین و عین سگ ترسیده بودم ساعت دوی صبح بود و من تنها تو ماشین. یه معتاد اومد زد به شیشه خواهر کمک نمیخوای؟ و من گفتم نه و الکی گوشی رو گرفتم که مثلا دارم صحبت میکنم وای چه شبی بود.

۴.کفش ها

من انقدر کفش رو میپوشم که دیگه قابل پوشیدن نباشه.

۵.ابرها

من از ابرا معمولا فیلم میگیرم اما خب این عکسه دم دستم بود.

۸. چای

 

۹.عکاسی از بالا .

معرفی میکنم پانتاوا از بالا.

 

۱۲.کتاب ها

اینو الان گرفتم

 

۲۱.اسباب بازی 

 

۲۲.یک چیز رنگارنگ.

اینو هم الان گرفتم جزوه دانشگاهمه کلا عاشق چیزای رنگی شلوغم.


به نظرم جالب بود .

یه تعدادی از عکس ها رو از آرشیو عکسایی که قبلا گرفتم برداشتم بقیه اشم عکاسی میکنم.

عکس هایی که قبلا گرفتم رو میگم کدومان.

۱. یه چیز زرد

این گلا رو پارسال یه روز بعد از جلسه مشاوره خریدم خیلی خوشحال بودم به خودم گل هدیه دادم و عاشق رنگ زردم.

 

۲.آسمان صبح

شکار صحنه یه روز از محل کار

 

۳.چراغ های شهر .

برای شبیه که بابا رو بردیم بیمارستان .سردم بود و تو بخش راهم نمیدادن پس رفتم نشستم تو ماشین و عین سگ ترسیده بودم ساعت دوی صبح بود و من تنها تو ماشین. یه معتاد اومد زد به شیشه خواهر کمک نمیخوای؟ و من گفتم نه و الکی گوشی رو گرفتم که مثلا دارم صحبت میکنم وای چه شبی بود.

۴.کفش ها

من انقدر کفش رو میپوشم که دیگه قابل پوشیدن نباشه.

۵.ابرها

من از ابرا معمولا فیلم میگیرم اما خب این عکسه دم دستم بود.

۸. چای

۹.عکاسی از بالا .

معرفی میکنم پانتاوا از بالا.

 

۱۲.کتاب ها

اینو الان گرفتم

 

۲۱.اسباب بازی 

۲۲.یک چیز رنگارنگ.

اینو هم الان گرفتم جزوه دانشگاهمه کلا عاشق چیزای رنگی شلوغم.


به نظرم جالب بود .

یه تعدادی از عکس ها رو از آرشیو عکسایی که قبلا گرفتم برداشتم بقیه اشم عکاسی میکنم.

عکس هایی که قبلا گرفتم رو میگم کدومان.

۱. یه چیز زرد

این گلا رو پارسال یه روز بعد از جلسه مشاوره خریدم خیلی خوشحال بودم به خودم گل هدیه دادم و عاشق رنگ زردم.

 

۲.آسمان صبح

شکار صحنه یه روز از محل کار

 

۳.چراغ های شهر .

برای شبیه که بابا رو بردیم بیمارستان .سردم بود و تو بخش راهم نمیدادن پس رفتم نشستم تو ماشین و عین سگ ترسیده بودم ساعت دوی صبح بود و من تنها تو ماشین. یه معتاد اومد زد به شیشه خواهر کمک نمیخوای؟ و من گفتم نه و الکی گوشی رو گرفتم که مثلا دارم صحبت میکنم وای چه شبی بود.

۴.کفش ها

من انقدر کفش رو میپوشم که دیگه قابل پوشیدن نباشه.

۵.ابرها

من از ابرا معمولا فیلم میگیرم اما خب این عکسه دم دستم بود.

۶.ضد نور

توی قرنطینه و با امکانات و خلاقیت محدود. 

۸. چای

۹.عکاسی از بالا .

معرفی میکنم پانتاوا از بالا.

 

۱۲.کتاب ها

اینو الان گرفتم

 

۲۱.اسباب بازی 

۲۲.یک چیز رنگارنگ.

اینو هم الان گرفتم جزوه دانشگاهمه کلا عاشق چیزای رنگی شلوغم.


توی شرکت بهمون گفتن یا تاریخ ترک کارتونو میزنیم ۲۸ اسفند یا تا ۳۱ خرداد براتون از سنواتتون بیمه رد میکنیم.

و حقوق هم نمیدیم و هر وقت خواستیم باید بیایین سرکار و دستمزدتونم روزی ۶۰ تومنه و هر روز هم نمیایین.

ما هم چون میخواستیم از بیمه بیکاری استفاده کنیم گزینه دو رو انتخاب کردیم چون فکر کردیم میتونیم تو این بازه کار هم پیدا کنیم.

من از قبل عید تصمیم داشتم برم که با وضع کرونا و مریضی و اینا قضیه منتفی شد. 

دیروز بعد دو ماه رفتم سر کار. از هشت صبح تا چهار و چهل دقیقه .وسواسی صدام کرد و کلی هندونه گذاشت زیر بغلم که اگه کل مجموعه هم برن من نمیزارم تو بری و تو نیروی خوبی هستی و از این چرندیات هر چی اون میگفت منم تو دلم میگفتم آره آررره. توی حرفاش گفت فلانی استعفا داده فک کن فلانی با اون حجم دلبستگی شرایط رو قبول نکرد و استعفا داد گفت بارها خواستن اخراجت کنن من نزاشتم.

البته حق داره خر به خوبی من از کجا میخواد پیدا کنه؟ انقدر گفت که بابت فکرام و اینکه دنبال کار میگردم عذاب وجدان گرفتم و گوشام مخملی شد .

امروز از صبح یه مشت کار ریخت سرم که از ساعت سه به بعد رسما دیگه نمیدیدم.جالب اینه که خونه اومدنی اون کسی که میگفت استعفا داده رو دیدم که خروج زد و از شرکت اومد بیرون.مردک دروغگو.

تازه ازم خواست جاسوسی بقیه بچه ها رو کنم

تازه هر سه دقیقه یه بارم میپرسید تموم نشد؟ و دو هزار تا کار دیگه هم تحویلم داد که انجام بدم. بی پدر میخواد اندازه ششصد تومن بابت شصت تومن کار بکشه ازمون

ازش متنفرم. متنفرهااااا

روزی ۴ ساعت خیال پردازی میکنم که از اونجا میام بیرون و رها میشم روزی ۴ ساعت خودمو پشت میزش تصور میکنم که بهش میگم مبخوام استعفا بدم .و وقتی میپرسه چرا ؟ بهش میگم اینجا خوشحال نیستم.

بعد میگه محل کار جای خوشحالی نیست جای کاره و من میگم اما میشه هم پول درآورد و هم خوشحال بود.

بعد شروع میکنه یه مشت شر و ور تحویلم میده منم فقط گوش میکنم و آخر سر بهش میگم روزی منو خدا میده پس نگران نیستم که قراره چی بشه؟

اون روز دیر نیست . دعا کنید همین هفته کار پیدا کنم.ثانیه ایی تعلل نمیکنم میزنم زیر همه چی و میرم.

امروز به صورت نمادین چند تا وسیله امو آوردم خونه.یادداشت کنار مانیتورمم کندمم و آوردم خونه و به جای همه جمله ها یه جمله نوشتم

Be brave!

حتی میخواستم ژل دستمو بزارم تو دفتر لحظه آخر برش داشتم گفتم شاید فردا نیومدم فردا لیوانمو میارم و جا خودکاریمو.

میخوام باور کنم که از شنبه قراره برم جای دیگه ایی برای کاراین روزا فقط برا عمه ام رزومه نفرستادم ۴ جاهم مصاحبه رفتم. و این خیلی خوبه برای منی که جرات فکر کردن به تغییر شغل رو نداشتم.

دعا کنید لطفا.واقعا تحمل این آدم رو ندارم.

یه چیز خیلی بانمک اون کسی که وسواسی گفت استعفا داده اما نداده. اناره. باورتون میشه کلی فکر کردم تا یادم اومد بهش میگفتم انار؟


بالاخره یه جا کار پیدا کردم. دیروز رفتم ولی امروز نرفتم.

یه جورایی توهم زدم که واقعا حسابدارم و دلم نمیخواد برم و بشینم مثلا کانال آپدیت کنم

کارش اینجوری بود که باید برای ۵ تا کانال محتوا پیدا میکردی و آپدیتش میکردی.اونم با گوشی خودت از ۸ تا ۵ بعد از ظهر و حقوقش هم یه چیزی حدودی گفتن و وقتی حدودی میگن به احتمال زیاد قصدشون کمتر از حقوق پایه اس حتما.

اگه روز اول کارم بود این کار رو انجام میدادم چون اون موقع برام فقط کار پیدا کردن مهم بود اما الان پیشرفت برام مهمه.

دوست دارم چیز یاد بگیرم و پیشرفت کنم اما با اپ کردن کانال امکان پیشرفت ندارم.

مثل تایپیستی میشم که ده ساله تایپیسته.اگه اون تایپست ویراستاری یاد بگیره میشه ویراستار اما اگه چیزی بهش اضافه نشه تا اخر تایپیست میمونه

من اینو نمیخوام


روزایی که پدرم درگیر کرونا بود.اقوام محبت داشتند و هر روز بهم زنگ میزدن،اکثر صحبت ها حول این محور بود که فلانی کرونا داشت و از دنیا رفتحتی برام ویس هایی میفرستادن که توش دکترا و پرستارا از مرگ براثر کرونا میگفتن و از اون بدتر توی هر تماس آمار مبتلاها و فوتی ها تکرار میشد و گاهی سن فوتی ها بولد میشد بیشتر اوقات جواب من این بود نه انشالله بخیر میگذره همه چیز درست میشه همه چیز بهتر میشه و بعد که تلفن رو قطع میکردم حتی ساعتها گریه میکردم.یادمه یک شب از فرط ناراحتی و استرس دو ساعت تمام رقصیدم و ساعتها نقاشی کشیدم. این چند وقت فکر میکنم که واقعا بلوغ و رشد یافتگی آدم ها خیلی مهم تر از سن و سالشونه.
توی مکالمات اون آدم ها نیت بدی نداشتند اما میتونستن خیلی راحت نابودم کنن. اگر تنها اگر بالغ درونم ازم حمایت نمیکرد، دست کودکم رو نمیگرفت و بهش امید نمیداد.
شاید مشاوره رفتن تجربه بدی نباشه.حداقلش اینه که یه جاهایی انقدر پوست آدم کلفت میشه که به مشکلات چشم غره میره حتی اگر نتونه لبخند بزنه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها